نسل ِ من

اقدام و عمل را از استاد گرانقدرم محمدرضا شعبانعلی یاد گرفتم. گویند آدمی را دو نوع رفتار هست یا اقدام و آغاز جریان های نو، یا عمل - عکس العمل- در برابر جریان های موجود.

به نظر عمل یک رفتار تدافعی است و اقدام یک رفتار تهاجمی و مسلما شهامت و اتکای به نفس لازمه ی اقدام است نه عمل. در کل که بهتر آن است در دنیا ی امروز شروع کننده باشید و یاب به اصطلاح عامیانه ی دیروزی مشت اول را تو بزنی، اینطور احتمال برنده بودن بیشتر است. رفتارِ منفعل و از روی ترس جایی برای پیروزی و توفیق باز نمی گذارد و اقدام و ریسک پذیری نهفته در آن است که راه را برای رسیدن باز می کند.

پس بهتر آنکه طرحی نو در اندازیم و کاری نو انجام دهیم و جریان ساز باشیم مگر نه شاید مگر راه حلِ آسان تری برای ادامه ی زندگی مان باشد.

  • محسن جمشیدی
تولید محتوای وب فارسی در خطر است
به نظر می رسد از روز های ابتدایی ظهور وبلاگ نویسی فارسی زبان ها خیلی سال ها گذشته است و کم کم وبلاگ نویسی دارد به خاطره ای کمرنگ بدل می شود و تولید محتوای فارسی تحت عنوان وبلاگ نویسی تحت تاثیر ظهور و رشد شبکه های اجتماعی و رشد گوشی های هوشمند رو به افول نهاده است. شاید این نگاه را خیلی بدبینانه و نا امید کننده ببینید و باز هم فعالیت وب نویسی را کمرنگ قلمداد نکنید ولی در مقایسه با رشد چشمگیر دسترسی به اینترنت در چند سال اخیر و افزایش ضریب نفوذ اینترنت در زندگی روزانه جامعه وبلاگ نویسی نه تنها رشد چندانی نداشته است بلکه تعداد بسیار زیادی از علاقه مندان به خودش را نیز از دست داده است.
مسلما تمایل جامعه ی مجازی به سمت شبکه های مدیا محور چون اینستاگرام و حتی محتوا - مدیا محور چون فیس بوک و تویتتر و البته اپلیکیشن های مجازی چون تلگرام از مخاطبین و تولیدکنندگان وب فارسی کاسته است و این تاثیر کم کم وبلاگ نویسی را به مرگ می کشاند مگر اینکه راهبرد جدید تدارک دیده شود و مخاطبین و وبلاگ نویسان را به وبلاگ هایشان برگرداند.


راهکار
به نظر من شرکت بیان به عنوان یکی از بستر های بلاگ نویسی موثر و خوش کیفیت فارسی زبان بهتر است هر چه زودتر اقدام به تولید اپلیکیشن بیان بلاگ - BayanBlog نموده و با فراهم نمودن فضای تولید محتوای فارسی برای وبلاگ از طریق گوشی و تبلت های هوشمند مانع افول وبلاگ نویسی فارسی گردد.
مسلما این طرح هم به مانند اغلب طرح ها علاوه بر مزایای بسیار زیادش ممکن است دارای معایب و پیامدهایی باشد که البته با طراحی و هوشمندی بیشتر می شود که از بار آنها کاست و بر بار مزایای آن افزود.

*امید است که بیان صدای این عضو جامعه وبلاگ نویسان فارسی را شنیده و ترتیب اثر دهد.
  • محسن جمشیدی

"من" زاده ی "دیدگاهِ من" است.

براستی من چیست؟ ما جر نگاه مان به دنیا چه چیز هستیم؟ من کی شکل می گیرد؟ آیا در فرد چیزی جر "من" وجود دارد؟ خود با من یکی ست؟ فرا من وجود دارد؟ اصلن نقطه ی تبدیل وجودِ من به عدم وجود کجاست؟ هستِ من از من است؟ نگاه دیگری در واقعیت و وجودیت من موثر است؟


براستی که عرصه ی اندیشه عرصه ی پرسش گری ست. تفکر آنجا شکل می گیرد که سوالی مطرح می شود و آنجا ادامه می یابد که تلاش برای رسیدن به پاسخ ادامه می یابد. سوال های فوق شاید سوال هایی به قدمت تاریخ بشری هستند. شاید نگاه و بیان سوال ها متفاوت بوده و یا فرق هایی در طول تاریخ بشر نموده باشد اما در کل شوالِ از من و وجودِ من سوالی ست که پا به پای تمدن با بشر رشد کرده و تا به اینجا رسیده است. مسلما با ورق زدن تاریخ تفکر بشری می توان پاسخ های متعددی برای این پرسش ها یافت. البته که شاید پاسخ های متعدد غیر مکتوبی هم وجود داشته که در سیر زمانی گم شده باشند. اما پاسخ درست یا درست تر کدام است؟

آری شاید اصلن پاسخ درست وجود نداشته باشد و با توجه به فیلوسوفی دیدگاه شما پاسخ ها متفاوت از هم باشند. اما به عقیقده ی بنده "من" ی وجود ندارد جز آن چه که زاده ی دیدگاهِ من است. یعنی تعریف من کاملن وابسته و در دل جهان بینی ست. بینش من را متجلی می کند و بدونِ آن من ی تعریف نمی شود. اینجاست که اندیشه به قدر وجود رشد کرده و وجود خودِ اندیشه می شود و در واقع جایی که اندیشه نباشد وجود بی معنی می شود. این تعبیر شاید بی نهایت آرمانگرایانه یا انتلکتوالیته باشد اما چیزی ست که من به عنوان تعریف و هستی من پذیرفته ام.

شاید درک آن خود نیاز به تعمیق بسیار باشد و شاید من نتوانسته باشم آنچه که در ذهن دارم را در قالب کلمه بیان کرده باشم و شاید بی شمار برداشت متفاوت از جانب شما پیرامون همین تعریف صورت گرفته باشد اما آن چه که من به عنوان پاسخ برای پرسش درباره "من" به آن رسیدم همین است که من زاده ی نگاه، اندیشه، دیدگاه، جهان بینی، بینش یا همان ایدئولوژیِ من است. یعنی من ی مستقل از اندیشه ی من موجود نیست.

  • محسن جمشیدی

می دانم خوب می دانی که اندیشه از ضروریات زندگی بشر است و بی آن نتوان زیست. شاید فکر کنید بعضی اصلن در طول عمرشان هیچ فکر نمی کنند اما خب اشتباه می کنید چرا که اندیشه چون اکسیژن از ضروریات زندگی بشر است. اما کیفیت و کمیت ش از شخصی به شخصی دیگر فرق می کند. یکی با ساعتی و دیگری با ثانیه ای و یکی عمیق و دیگری سطحی. یکی بینابینی و کاملن متوسط.

به نظرم هر کسی از وجهی به اندیشه می نگرد و تعریفی ارائه می دهد آنچه که به نظر من نزدیک تر است نگاه به اندیشه به عنوان ابزارِ نیلِ به حقیقت است. براستی ما جز تلاش برای رسیدن به مقصـود به چه دلیل فکر می کنیم؟

من فکر می کنم اگر ارزیابی عمیق و بسیطی از محتوای فکری افراد صورت بگیرد بیش از پنجاه درصد محتوای اندیشه بشر به تفکر پیرامون آینده و تصمیم گیری و انتخاب های موثـر در آینده، تعلق می گیرد. تمام ترس ما از انتخاب و آینده دور شدن از حقیقت ی ست که در ذهن پرورانده ایم آری هر آنچه که ما به عنوان چیزِ درست در هر باره ای می پذیریم حقیقتی ست پیرامون آن چیز که در ذهن مان می پروریم. به نظر بنده حقیقت زاده ی ذهن فرد است.مگر می شد یه حقیقت واحد در چند ذهن غیرِ واحد، یگانه تداعی شود و مگر می شد که دریچه ی دیدگاه شخصی در برداشت و ساخت حقیقت در ذهن افراد دخیل نشود؟

به نظر من هیچ چیز واحد و یگانه ای در ذهن بشر به عنوان حقیقت وجود ندارد. البته دارد ولی در جزییات و تعریف به قدری متفاوت از یکدیگر است که نمی توان گفت که هیچ وجه اشتراکی جز نام شان دارند.

پس با این وجود آنچه که حقیقت نامندش چیزی نیست که بتوان برایش وجود عینی یگانه ای متصور شد. اندیشه مدام صورت می گیرد تا یک انتزاع واضح تر و بدون ابهام تر از حقیقتِ هر چیزی ارائه دهد.مفاهیم در عنوان یگانه اند و در تعریف چند گانه و نا همگون.

مسیر ها به ظاهر یکی و مقصد ها به ظاهر یکی اما واقعا کیفیت هر پیمایشی در طول زندگی از فردی به فرد دیگری تفاوت نمی کند؟ قطعا که تفاوت می کند.

همین نگاه به تولید محتوا و نویسندگی به حدی متنوع و هر یک دور از دیگری ست که گاه خیال می کنی هر یکی از افراد در مورد چیز دیگری نسبت به تعریف فرد دیگری سخن می گویند. اما آنچه که ما را به این تفکر سوق داده که فکر می کنیم یک حقیقتِ واحد برای هر چیزی وجود دارد چیست؟ به نظرم خرده اشتراکاتی در مفاهیم باعث شده که بشر در طول تاریخ بنشیند و برای مفهموم ها ابتدا تعریفات کلی و سپس تشریحات جزیی ارائه دهد. یعنی وضع قرارداد و اجماع در پذیرش آن قرارداد بدلیل تطبیق آن قرارِ مطروح شده در موارد بسیار زیادی.

اما از کجا معلوم که این وحدت معانی بیش از یک توهم تاریخی و ریشه دار نباشد؟ می دانم می خواهید بحث را به سمت فلسفه علم و تعریف علم و مفاهیم علمی و تشریح واژگانی چون فرضیه و نظریه و ... ببرید و چالش فکری را به نفع خودتان به پایان ببرید اما من فکر آن جایش را هم کرده ام یا حداقل الان قبل از اینکه شما مطرح کنید فکرش را می کنم و به جواب قانع کننده ای می رسم.

اگر که واقعا چنین قصدی هم ندارید که خب چه بهتر من هم در زحمت یافتن جواب برای این اشکال مطرح شده نمی گردم. شما قبول کنید که انچه که من می گویم به حقیقت نزدیک تر است و این دقیقا همان موضوع اصلی بحث است.

این برداشت و تعبیر من در ارائه ی حقیقتی پیرامون حقیقت خودش یک حقیقت نسبی ست که از فردی به فردی متفاوت است و ممکن است که شما به عنوان یک برداشت کاملن غلط، تا حدودی غلط، صحیح اما ناقص یا کاملن صحیح از آن یاد کنید که البته در حالت آخر هم شما با من به یک حقیقت واحد درباره ی حقیقت معتقد نیستید بلکه برداشت شما از این بیان و البته بیان من از برداشت خودم ممکن است تا حدودی متفاوت باشند و این ضریب اختلاف حتی بعضا کم باعت می شود که وحدت معانی بیشتر به توهم بماند تا یک اصلِ موجود.

  • محسن جمشیدی

ما هیچ وقت آنقدر واقعی نبوده ایم که بشود باورمان کرد. ما اصلن در ذهن نمی گنجیم. یکسره خیالیم و رویا. نیک می دانم که جز در وادی خیال جای نداریم. ما نه جدی گرفته شده ایم و به واقع جدی هم نیستیم. ما یه شوخی سرگردان میان زمین و آسمان میم، میان بودن و نبودن، میان هستی و نیستی.

لطفا به چرندیات ما گوش نکنید ما نه حق گوییم و نه به حق یم. ما خوده ظلالت و گمراهی بشر یم. جبهه ی حق نبودن مان اشکار است و جبهه ی باطل بودنمان نامشخص. البته که احتیاط واجب است که دوری شود از ما.

موجودیت ما زیر سوال است.شاید اصلن وجود نداریم. ما زاده ی هذیان های نیم شبه یک انسان نابنلغ یم.ما به هیچ چیز مانند نیستیم الی هیچ چیز.

ما اصلن هیچ نیستیم.

  • محسن جمشیدی

چقدراز همه چیز و همه کس خسته ام

انگار یک خلا جانکاه دارد از داخل تمام ام را در خود محو می کند

و این حس ناجور و نافهمیدنی منجر به یک خستگی وصف ناشدنی می شود

  • محسن جمشیدی

سکانس صدم

درست صد روز از آخرین تماس مستقیم با "او" می گذرد.خیلی دقیق به یاد دارم که از آمدن خواستگاری با شرایط عالی حرف می زد و من از عدم توانایی ادامه ی رابطه با وجود چنین جریانی دم می زدم.چند دقیقه قبل تر از لب گشودن او ،توصیه های مشاور برایش بازگو می کردم.گفتم که شدیدا تاکید داشته که رابطه را ناگهانی تمام نکنیم و بعد از اتمام رابطه تا چند ماه رابطه ی جدیدی شروع نکنیم. اما با شنیدن اینکه با خواستگار جدید سه باری ملاقات داشته و تقریبا همه چیز تایید شده است دیگر نمی خواستم مزاحم و اضافی باشم در رابطه ی رو به زوال مان.رابطه قبل از آمدم آن خواستگار عالی هم قرار بود که تمام شود،به دلیل کم بودن های من به دلیل دخالت دست تقدیر و ضعف حقیر.اما باور نداشتم که روزی برسد که دیگری در خیال او بگنجد.گرچند او هم برای فرار از شرایط نابسامان آن روزها که من دلیل بوجود آمدنش بودم داشت آمدن دیگری را به جان می خرید.ای شد که در آن دهم آذر تمام شد و حالا صدمین روز از تنهایی من می گذرد.
همه چیز تمام شد و هیچ چیز تمام نشد. تمام فضای ذهنم پر شده است از خیال او و مدام به او فکر می کنم.اینقدر با او بوده ام که تمام زندگی ام بعد او هم پر از خیال او باشد.و حالا به معنای واقعی کلمه به این جمله رسیده ام که "من" هیچ ام و همه "او" ست.

  • محسن جمشیدی

کاش قبل شام می نوشتم. بعد از شام یک حس سیری و اشباع به آدم دست می ده که کمتر جاهای خالی زندگی شو احساس می کنه. قبل از صرف شام حرف های زیادی برای گفتن داشتم اما الان بیشتر به مزه ها و طعم ها می اندیشم تا درد و تلخند ها.

خوب داشتم به سرگشتگی و سرگردانی می اندیشیدم.به اینکه نمی دونم تصویر دنیا از دریچه ی کدام دیدگاه به حقیقت نزدیک تره.شاید اگر فیلسوفی در جمع بود بیشتر حول این سوال به چالشم می کشید تا دقیقا متوجه شود که من منظورم از این درست تر و شبیه تر به حقیقت چیست؟

به حال آنانی که در یک مسیر طی طریق می کنند و انرژی و تمرکزشان را به یک زمینه فکری و رفتاری متمرکز می کنند غبطه می خورم. اما نمی توانم خودم را تنها در یک مسیر محدود کنم.بلی دقیقا دغدغه در همین تصور است.اینکه فکر می کنم از دیدگاهی خاص نگریستن و متعهد شدن به یک دیدگاه خاص محدودیت و نقصان است.

شاید انتخاب شهامتی می خواهد که من ندارم.همیشه به ناخواسته وارد فضاهای فکری متفاوتی شده ام.گاه طعم دید شاعرانه را چشیده ام و گاه از نگاه منجمان بهره برده ام.گاه محقق و پژوهشگر بوده ام و گاه خبرنگار و ژورنالیست.دانشجو و دانش آموز و سرباز هم بوده ام و کارگر و صنعتگر و کاسب هم. اما هیچ وقت به قطع هیچ یک از اینها نبوده ام.چرا که همیشه در هر فضایی نظر به فضای دیگری داشته ام و اینگونه اندیشیده ام که شاید این موقتی ست و باید برای فردا راه و دیدگاه بهتری برای نگاه به جهان از دریچه ی آن بجویم.

دلم اما حالا یک پیوستگی و یکپارچگی می خواهد.اینکه مشخص باشد 

  • محسن جمشیدی

هنوز هم زیباتر از همه وب نویسی ست.هنوز هم شیرینی وب نویسی بیش تر از توییت کردن و اشتراک گذاشتن نمایه در فیس بوک است.بیشتر از اشتراک عکس در اینستاگرام و صفحه خصوصی دیگر شبکه های اجتماعی ست.

فضای وبلاگ خلوت و خواستنی تر است،مخصوصا وقتی که رنگ زمینه ی تیره ای برایش انتخاب کنی و صمیم تر و خودمانی تر بنویسی.

من که هنوز وبلاگ را بیشتر دوست دارم اما متاسفانه جذابیت های بصری و ارتباطی دیگر شبکه ها از آن پیشی گرفته اند و من هم کمتر به وب نویسی دست مس زنم.

  • محسن جمشیدی
بازنشر گزارش پرمغزی از ایسنا:

«سپید در اندلس رنگ سوگواری است
و بایسته همین است
نمی‌بینی موی سپید مرا؟
من سوگوار جهانم»

رزومه حرفه‌ای و علمی مترجم ابیات بالا، سنگین‌تر، قطورتر و بلندبالاتر از آن است که بتوانی از کنارش بگذری و زبان به تحسین نگشایی؛ مردی که تمام روزهای پشت سر را صرف آموختن و یاد دادن کرده تا در یکی از روزهای پیش رو، افتخار عنوان «پدر علم روزنامه‌نگاری آن‌لاین ایران» را بر سینه‌اش بنشانند؛ گرچه فروتنی ذاتی‌ و زاویه نگاه متفاوتش موجب می‌شود تمایلی به استفاده از عنوان منتخب دوستان و شاگردان باواسطه و بی‌واسطه‌اش نداشته باشد و بگوید: «پدر چی؟ پدر کی؟ علم نه سقف دارد و نه کف و نه حوصله صبرکردن، آن‌ هم در جهان امروز. همه‌ این صحنه مدام در حال تغییر است. نام من «یونس دات» است. علم من همان نقطه یا دات است چون هر چه بیشتر بدانی، بیشتر می‌دانی که چیزی نمی‌دانی ...»
دکتر «یونس شکرخواه» اینگونه به استقبال دریافت جایزه بین‌المللی «دکتر حمید نطقی» پدر روابط عمومی ایران می‌رود که قرار است روز یکشنبه 27 مهرماه در جمع دوستان و شاگردانش به او اهدا شود؛ جایزه‌ای که بهترین بهانه‌ است تا چند ساعتی را در کنارش باشیم؛ در کلاس‌های درس دانشکده مطالعات جهان، تحریریه «همشهری آن‌لاین» و جمع دوستانی که متاسفانه این آخری به شکل مجازی و در تورق آلبوم عکس‌های بی‌شمارش ممکن شد.
اما یونس شکرخواه فقط در انبوه تالیف‌ها، ترجمه‌ها، مقالات، فعالیت‌های حرفه‌ای، راهنمایی و مشاوره پایان‌نامه‌های متعدد و شرکت در کنفراس‌های بین‌المللی خلاصه نمی‌شود. درباره این قسمت‌های زندگی او حرف زده‌اند و می‌زنند. اما آنچه از او چهره‌ای متفاوت می‌سازد، همان آنی است که در «برخی» آدم‌ها پیدا می‌شود؛ همان عنصری که سازنده فیلم کوتاه روز بزرگداشتش نیز به درستی به آن پی برده و از همین رو، عنوان فیلم را «وارسته محبوب» گذاشته و رمز این محبوبیت در عنصری نهفته است که یونس شکرخواه فقط در زندگی حرفه‌ای‌اش با آن تعریف نمی‌شود، بلکه در تمام لحظات زیست این جهان همراه اوست؛ گویی از قبل برای او مقدر شده باشد و این عنصر چیزی نیست جز «ارتباط» با همه مختصاتش.
به دفترش در همشهری که می‌رسیم با بچه‌های تحریریه سر ناهار است. مثل همیشه متواضع و خوش‌مشرب و در حال بگو بخند. بعد از ناهار، عکاسی و گپ و گفت را شروع می‌کنیم. موقع عکس‌گرفتن با بچه‌های تحریریه، شوخی‌های همیشگی‌ گل می‌اندازد و یونس شکرخواه نشان می‌دهد که در خنداندن دیگران هم همان جدیتی را دارد که در کار.
کتاب‌ها، لوح‌های تقدیر، تندیس‌ها، صفحه اینستاگرام موبایل و عکس‌های روی آن را که حاصل علاقه به عکاسی هستند و حتی محتویات کیف آن‌لاین استاد را زیر و رو می‌کنیم. وقتی تکنولوژی‌های ارتباطی کیفش را روی میز خالی می‌کند، می‌گویم «استاد، شما هر روز اینها را با خودتان این‌ور و آن‌ور می‌برید؟ چند فلش مموری، آی‌پد و موبایل و هارد، سیم‌های رابط متعدد و ...؛ این یک حافظه بزرگ سیار است.»
با خنده و در حالی که سیگاری روشن می‌کند می‌گوید «می‌خواهید گرای کیف من را به دزدها بدهید؟»
سرک‌کشیدن‌هایمان به گوشه و کنار اتاق که تمام شد، می‌نشینیم. یک فنجای چای و باز هم سیگار! می‌گویم «استاد، خیلی نمی‌خواهیم شکل مصاحبه پیدا کند. یکی دو تا سوال است برای تکمیل عکس‌ها و ...». با خنده به فیلم‌ و عکس‌هایی که برای بزرگداشتش تهیه کرده‌اند اشاره می‌کند و می‌گوید «ما که این روزها کلا فیلم شده‌ایم!»
توی حرف‌زدن هم یک‌جا بند نمی‌شود. از هر دری سخنی دارد برای گفتن. از رفتن به هند بعد از دبیرستان تا داستان ترجمه اخبار به تشویق هادی خانیکی برای روزنامه و گرفتن لیسانس مترجمی انگلیسی و بعد هم فوق لیسانس و دکترای ارتباطات از دانشگاه علامه. همه اطلاعات را آن‌لاین دارد و این کارمان را راحت می‌کند؛ از رزومه تا عکس‌های سال‌های دور و نزدیک در کنار دوستان و استادان در سفرهای داخلی و خارجی. از ایستادن فروتنانه در کنار «فرزانه فروتن» مرحوم دکتر معتمدنژاد تا داوری در جشنواره‌های متعدد، همینطور حضور در اجلاس‌های جامعه اطلاعاتی در ژنو که آخرینش همین امسال بوده. عکس‌های دوستان را هم که مرور می‌کنیم با شوق زیادی خاطرات پشت آنها را تعریف می‌کند. تقریبا همه را با نام کوچک صدا می‌زند: فریدون، حسن، احمد، حسین، مرتضی، کاوه ...
در کنار دکتر معتمدنژاد
همزمان که حرف می‌زنیم می‌پرسم «استاد، یکی از ویژگی‌های بارز شما دایره ارتباطتان با آدم‌های مختلف است؛ همانطور که خودتان اشاره کردید «از اولترا راست تا اولترا چپ» رفیق دارید. همینطور از آدم‌هایی در سنین و با زمینه‌های کاری مختلف. با هر کس هم درباره شما حرف بزنی روی این نکته دست می‌گذارد. فلسفه شما توی این رابطه‌ها چیست؟»
من یک فلسفه ساده در ارتباطاتم دارم و آن به رسمیت‌شناختن دنیای آدم‌هاست. وقتی آدم‌ها درِ دنیایشان را به روی تو باز می‌کنند، باید آن را به رسمیت بشناسی. البته وقتی کسی اجازه می‌دهد وارد دنیایش بشوی به این معنی نیست که دنیای او را بپذیری؛ در واقع تو اجازه گشت‌زدن در این دنیا و عبور از آن را داری. من به رابطه، دیالوگی و گفت‌وگویی نگاه می‌کنم، نه تایید دوسویه. البته در این رابطه ممکن است ما آدم‌ها را ادیت کنیم یا تغییر دهیم یا اصلاح کنیم و تاثیر هم بگیریم ولی اصل بر به رسمیت‌شناختن دنیای آنهاست.
در جمع دوستان
نکته بعدی این است که در ارتباط، دیگری را جزئی از خود بدانی یعنی خودت را جای او بگذاری یا فکر کنی اگر خواهر، برادر یا فرد نزدیکی به تو بود، چگونه با او برخورد می‌کردی. اگر از این منظر نگاه کنی، مجبوری ارتباط درستی برقرار کنی و حق هم همین است. وقتی با شما گفت‌وگو می‌کنم باید از خودم بپرسم آیا اگر تلخی کنم یا حرف خاصی بزنم، آیا حاضرم این رفتار را با پسرم هم داشته باشم؟ به بیان دیگر نگاه به آدم‌ها باید انسانی باشد، نه ابزاری.
نکته مهم بعدی در یک رابطه‌ این است که برای من مهم نیست افرادی که با آنها مرتبط می‌شوم به کدام خط و جریان فکری منتسب هستند. برای من چیزهای دیگری مهم هستند، مانند اینکه آیا این آدم بخشنده هست یا نه؟ آیا خیرخواه هست یا نه؟ آیا خسیس است یا دست و دلباز؟ دهنده است یا گیرنده؟ راستگوست یا نه؟ آن وقت اینها می‌شوند متر و معیار و دیگر معادله اینکه این فرد وزیر است یا آبدارچی یا چپ است یا راست، کنار می‌رود.
در کنار محمدرضا شجریان
بین حرف‌هایش گاهی میلاد را صدا می‌زند؛ تنها پسرش را که بعضی روزها سری به او در تحریریه می‌زند. میلاد در ارتباط تنگاتنگ با تکنولوژی اطلاعاتی، قطعا نشان از پدر دارد. فرمول استاد را در رابطه، به وضوح می‌توانی در ارتباط با پسرش هم ببینی که به تعبیر خودش یک رفیق است تا فرزند. لپ‌تاپ استاد در پخش صدا دچار ایرادی شده؛ بنابراین لپ‌تاپ میلاد را قرض می‌گیرد تا برایمان فایل صوتی را از استاد محمدرضا شجریان، دوست و همشهری‌اش پخش کند. ذوق و بی‌دریغی‌ای که در، در اختیار گذاشتن آنچه طلب می‌کنی و نمی‌کنی دارد، تو را یاد حرف‌های فریدون صدیقی دیگر دوست شفیقش می‌اندازد که یونس را به کودکی تشبیه می‌کند که از وجوهی در کودکی مانده؛ چنانکه در مصاحبه‌ای گفته است: «دکتر شکرخواه انسان شریفی است و روح دل‌انگیزی دارد. با وجود اینکه حدود 55 یا 56 سال دارد، همچنان بازیگوش و شیرین است. رفتار او گاهی به گونه‌ای‌ است که نمی‌دانید آیا او بزرگ شده یا نه. دکتر شکرخواه جزو موارد عجیبی است که آدم را یاد فیلم عجیب آقای بنجامین باتن می‌اندازد که شخصیت فیلم از اواسط عمر خود به‌ دنیا آمده و گاهی اوقات بزرگ بودن یا کوچک بودن را گم می‌کند.»
در اجلاس جامعه اطلاعاتی-ژنو
ویژگی مهم دیگر استاد این بی‌دریغی است؛ چنانکه در این دیدار هم گه‌گداری که سراغ مباحث تئوریک و حرفه‌ای می‌رویم در بذل و بخشش دانش خود مانند همیشه مضایقه‌ای ندارد و همین خصلتش است که سخت‌گیری‌های او را در درس و دانشگاه بر شاگردان هموار می‌کند. دکتر نمکدوست دوست و همکار دیگرش درباره این خصلت استاد می‌گوید: «آقای دکتر شکرخواه با زحمت بسیار زیاد دانش را به دست می‌آورد و به آسانی، سخاوت و بخشندگی بسیار زیاد آن را در اختیار هر کسی که متقاضی باشد، قرار می‌دهد. ایشان نه بخشی از دانش خود را بلکه تمام آن را بدون هیچ‌گونه محدودیتی در اختیار افراد قرار می‌دهد. برای او مهم این است که دانش خود را با دیگران به اشتراک بگذارد. به نظر من این یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های اهل علم است.»
باز هم برمی‌گردم سر صحبت قبلی. استاد! ریشه این نگاه شما به دنیا و ارتباط کجاست؟
من به یک چیزهایی اعتقاد دارم. این چیزها هستند که زندگی آدم را می‌سازند. یکی از مهم‌ترین آنها پدر و مادر و خانواده هستند. فکر می‌کنم خانواده و به قول معروف «سر سفره پدر و مادر نان‌خوردن» بسیار مهم است و خدا را بابت خانواده خوبم شاکرم. نکته بعدی، محیطی است که بر انسان عارض می‌شود که می‌تواند یک ثروت عجیب باشد. گاهی که دوستان لطف دارند می‌گویم من کاری نکرده‌ام. شاید فقط کمی تلاش بیشتر کرده باشم. اگر این همه آدم با ویژگی‌هایی که همگی ثروت‌های بزرگی هستند کنارت باشند، حتما تاثیر می‌پذیری.
چندمین سیگار را بر می‌دارد و شروع می‌کند به شمردن خصلت‌های آدم‌های دور و برش:
تکنیک فریدون صدیقی، نگاه عمیق مرحوم استاد معتمدنژاد، سخاوت مهدی فرقانی، دقت سیدفرید قاسمی، سخت‌سری و صراحت مرتضی ممیز، لطافت صدای شجریان، طنز پاک کیومرث صابری، دوربین جست‌وجوگر کاوه گلستان، از خودگذشتگی حسن نمکدوست، صبر منصور رئیس‌سعدی و خیلی‌های دیگر که احاطه‌ات بکند، یک ثروت بزرگ داری و این یک شانس بزرگ هم هست. برخی آدم‌های این لیست را مرگ از من گرفت مانند استاد معتمدنژاد، کاوه، مرتضی، احمد بورقانی، کیومرث صابری و ... . گاهی که می‌گویند کدام دکمه‌های کیبورد را دوست داری می‌گویم شرت‌کاتِ کنترل Z و Ctrl+Alt+Delet که بعضی چیزها برای ابد پاک شود.
مهم این است که کنار این آدم‌ها که قرار می‌گیری خجالت نکشی، بازویشان را ببوسی، یاد بگیری و حتما قدردان باشی؛ بنابراین یونس شکرخواه تنها نیست. او به اضافه همه اینها اگر توانسته باشد کاری کند، یونس شکرخواه است که کمی چاشنی سخت‌کوشی و گزیده‌گرانه برخوردکردن و دست‌ به سینه‌بودن برای یادگیری را هم داشته و یواش یواش صدای عمل از گفتار بلندتر می‌شود. این قدرشناسی خیلی خوب است و خوشحالم که داشته‌ام. بعد هم که خب آدم ازدواج می‌کند و من در این زمینه هم شانس داشتم. اینکه همسرت تو را بفهمد. نه اینکه مشکلاتت را حل کند، فقط اینکه تو را بفهمد بسیار مهم است و من از این بابت سپاسگزارم.
اما داشتن «دهان پاک و معطر» نکته بعدی است که استاد دست رویش می‌گذارد؛ وقتی توضیح می‌دهد می‌بینم او واقعا به این ویژگی آراسته است زیرا تا کنون از دهانش در مذمت کسی چیزی نشنیده‌ام و این را به راحتی می‌توانی از طفره‌رفتن‌هایش در پاسخ به برخی پرسش‌هایی که می‌دانی در پاسخ آنها ممکن است مجبور شود به خصلت‌های بد برخی آدم‌ها اشاره کند، می‌بینی. می‌گوید:
معتقدم دهان باید معطر باشد و به بدگفتن باز نشود. باید یک زنجیر نامرئی برای این کنترل داشته باشی. این فرمول باعث می‌شود در زندگی به سادگی تهاجمی نشوی تا اگر دستت خط خورد 10 تا پاک‌کن بدهند دستت.
و چه چیزی شما را بیش از همه اذیت می‌کند؟ با قاطعیت می‌گوید: معیارهای دوگانه. اینکه کسی دروغ بگوید یا جوری وانمود کند که نیست. مثل آدمی که پول دارد اما وانمود می‌کند از نظر مالی اوضاعش خراب است. این نگاه، تضاد عمیقی با نوعی دارد که من نگاه می‌کنم. چیز دیگری که اذیتم می‌کند، «نداشتن» است. نداشته‌ها من را اذیت می‌کنند. حالا ممکن است این نداشتن را در صورت یک بچه یتیم ببینم یا در صورت نوازنده دوره‌گردی که به او پول نمی‌دهند یا حتی کسی که پایش را در جبهه جا گذاشته است؛ این کسری و کمبود و فقر بی‌رحمانه. به نظر من فقر در روابط هم مشکل است. در مورد باقی چیزها من پوست‌کلفت هستم.
فقدان چه کسانی بیش از همه غمگینتان می‌کند؟
کسانی که کمی قدر ارتباط را بشناسند می‌دانند که از دست‌دادن این ارتباطات و آدم‌ها آزارم می‌دهد؛ مانند وقتی که مرگ یکی از مستخدم‌های نازنین روزنامه کیهان خیلی من را به هم ریخت؛ مستخدمی که همیشه هوای همه را داشت و نان و چای داغش همیشه آماده بود. یا من و مرحوم صابری جهان ویژه‌ای داشتیم. همینطور با مرتضی ممیز. بعضی آدم‌ها برای دیگران یک تک‌عکس هستند اما برای تو یک آلبومند. با آنها زندگی کرده‌ای و خاطرات مشترک داری، دقایق مشترکی داری که درباره هر کدامشان ساعت‌ها می‌توانی حرف بزنی و این یک کلکسیون گران است.
دوباره سیگاری روشن می‌کند. صحبت به آینده و آرزوها می‌رسد. قبلا هم گفته بود که اهل آرزوهای عجیب و غریب مادی نیست.
من آرزوهای عجیب و غریب ندارم؛ اینکه ماشین آنچنانی و ویلا و خانه داشته باشم ... من هنوز اجاره‌نشینم. آینده، مبنای کار من نیست. معمولا به این نگاه می‌کنم که چه چیزی پشت سرم گذاشته‌ام. در یک روز آیا رابطه مناسبی با افراد داشته‌ام؟ آیا روزم خوب به پایان رسیده؟ آیا یادی که از من می‌شود به خوشی است یا تلخی؟ آیا وقتی به پشت سر نگاه می‌کنم می‌گویم کاش به دنیا نمی‌آمدی؟ میراثی که به جا می‌گذارم برایم مهم است چون معتقدم «میراث خوب به‌جاگذاشتن» هیچ فرقی با «آینده را ساختن» ندارد و امیدوارم بتوانم این کار را بکنم.
آرزوی معنوی چی استاد؟ کمی فکر می‌کند. می‌گوید: نمی‌دانم گفتن این درست است یا نه؟
تکیه‌کلام «خدا چه‌کارت نکند دختر!» را می‌گوید و از یک سفر غیرمترقبه به کربلا می‌گوید. اینکه برای تعویض ضریح امام حسین (ع) آنجا بوده. از انرژی و فضای آن محیط عجیب. اشک گوشه چشمانش جمع شده. می‌گوید:
من سفرهای زیادی به خیلی جاهای دنیا رفته‌ام، خیلی زیاد، ولی این سفر خیلی عجیب بود. این مکان به نظرم جای عجیبی است. آدم را منقلب می‌کند. وقتی فکر می‌کنی چطور هفتاد و سه چهار نفر آدم مسیر تاریخ را عوض می‌کنند ... انگشتری هم آنجا نصیب ما شد که گفتند از سنگ بالای قبر امام حسین است. این هم خیلی جالب بود، مثل خیلی چیزهای دیگر آن سفر. مثل اینکه مدام غذای مضیف حضرت علی در نجف و غذای حضرتی در کربلا به ما می‌رسید. دوست دارم یک بار دیگر این سفر را بروم.
بخش پایانی حرف‌ها درباره عکاسی و آموزش روزنامه‌نگاری است. درباره بزرگ‌ترین مشکل روزنامه‌نگاری که می‌پرسم با تاکید سه‌باره می‌گوید «آموزش» و البته منظورش را از این آموزش روشن بیان می‌کند:
اینکه می‌گویم آموزش، نه به این دلیل که معلم هستم؛ چون روزنامه‌نگار هم هستم و انواع ژانرها را هم تجربه‌ کرده‌ام. بر اساس تجربیاتم فکر می‌کنم که اگر کسی شمّ کار روزنامه‌نگاری را داشته باشد با آموزش می‌توان چیز خوبی درآورد. این شم خیلی مهم است؛ چون اگر نباشد، آموزش هم فایده ندارد. کسی که این شم را دارد برای یادگرفتن و انجام کاری زور نمی‌زند. آموزش برای کسی که شم دارد، کارها را سهل می‌کند. اگر آن شم و دانش بخشی را که قرار است در آن کار کنی داشته باشی مانند بخش‌های اقتصاد یا هنر یا سلامت، دیگر انشاء نمی‌نویسی، خوب تُردنویسی می‌کنی، تکلیف تعلیق و رابطه لید و تیتر و بدنه خبر و پاساژها در خبرت معلوم است.
در مورد نوشتن و دستور زبان و اینها که در هر شغلی مهم است ولی برای روزنامه‌نگار واجب است و اصلا زشت است که بلد نباشد. از طرف دیگر در مورد استادان هم قطعا بهتر است کسانی باشند که کار آکادمیک و روزنامه‌نگاری را با هم انجام می‌دهند.
و دیدار با «دکتر دات»، نامی که برخی دوستان برای یونس شکرخواه برگزیده‌اند با چند عکس یادگاری و شوخی‌های همیشگی استاد و لبخند پایانی به دوربین به پایان می‌رسد.
  • محسن جمشیدی