نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

آروم زیر لب آیت الکرسی رو تلاوت می کردم تا شاید طوفان دلم آرام گیرد، توی این یکی دو هفته ی اخیر بارها و بارها منتظر جواب آزمایش، سی تی اسکن، نظر و تفسیر پزشک بودیم و برای امیدوار کننده بودن هر کدوم از این مراحل کلی دست به دعا و مضطرب.

اون روز هم نوبت تصویربرداری گوارشی بود و خب مسئله ای بود که ما خیلی ازش می ترسیدیم و جزو نگران کننده ترین مراحل بود برامون، طوری که نشان دهنده ی مرحله پیشروی بیماری بود ‌و با توجه به ناراحتی های گوارشی احتمال زیادی می دادیم که خب نتیجه ی امروز ناامیدکننده باشه.

از ایستگاه مترو خارج شدم و  قدم هام رو به سمت بیمارستان آروم بر می داشتم، شاید می خواستم لحظه ی مواجه ام با یک خبر بد رو به تاخیر بندازم. به کلینیک گوارش که رسیدم متوجه شدم که کار انجام شده و مادرجان رو به بخش بستری برگردوندند. خودمو به اتاق ش رسوندم و بی حال روی تخت دیدمش، تازه به هوش اومده بود، دست ش رو بوسیدم و خواست مانع شه اما توان شو نداشت. جواب ها روی کارتابل علائم حیاتی ش بود، پایین پاش روی میز پا تختی.

جواب رو برداشتم و با امیدواری به قسمتی که نوشته بود تشخیص diagnosis نگاه کردم.

باورنکردی بود، هر دو نتیجه ی تصویربرداری رو بالا پایین کردم، هیچ وقت تو زندگیم از دیدن واژه ی “نرمال” تا این حد خوشحال نشده بودم. با تمام وجود گفتم خدایا شکرت، هیچ وقت تا این حد قدر سلامتی عزیزانم رو ندونسته بودم. به سمت مادرجان رفتم و به انتظار چشم هاش پایان دادم، گفتم مامان خداروشکر سیستم گوارش ت هیچ مشکل خاصی نداره. انگار به نگرانی همیشگی ش پایان داده باشم. خم شدم روی تخت و توی آغوش گرفتمش، چه گریه ی شوق لذت بخشی.

یکسال از اون روزها می گذره و خب همه چی به خوبی پیش رفت، عمل جراحی به لطف خدا نتیجه ی خوبی داشت و نتایج پاتولوژی نگرانی ها رو رفع کرد. اون روزها لحظه های زیادی از ته دل خوشحال شدم و لحظه هایی رو هم نگران و گنگ به سر کردم. نمی دونم بابت این خوشی ها و آزمون ها چطور از خدا تشکر کنم. اگر این روزها نبود، نمی دونم چقدر دیگه باید طول می کشید تا من یه چیزهایی رو بفهمم. ای مهربان ترین مهربانان شُکر.

در این میان دعایی همیشه همراه و ذکر تنهایی من بود که واقعا آرامبخش بود برام.

افوض امری الی الله




  • محسن جمشیدی

گاهی سراسر منتظر اتفاق خوبی هستی که تو را بیرون بیاورد از هیاهوی ناجور درون ت، از خستگی ها و شلوغی های وجودت اما...

همیشه بدتر از هر بدی وجود دارد و چیزی به نام بدترین مطلق نیست چرا که اوضاع همیشه رویِ بدتری برای رو کردن دارد. از حال بد به حال بدتر تنها یک عنوان نیست که یک تلنگر است به من، یا هر کسی که با این تجربه ی من همراه شده است و مرا می خواند.

درست لحظه ای که حس می کنی چقدر تنها شده ای در مقابل سرگردانی ها و دل مشغولی هایت انگار برگه ی تازه ای رو می شود و می بینی که شرایطی پیش می آید که خودت را تنها تر از آن تنهای سابق می بینی.

اما همیشه خوب تر از خوبی و به تر از اکنونی هم وجود دارد و بی انصافی ست که تنها به وجه ی نا جورِ این هستی موجود نگاه کنیم که دنیا تلفیقی ست از جور و ناجور.

گاهی عجیب خسته ای و انگار وزنِ تمام ثانیه های روزهای سپری شده روی شانه هایت سنگینی می کنند و تو درست در همین حال، باید سبک تر از هر لحظه ای برای تمام روزها و ثانیه هایِ پیش رویت تصمیم بگیری. آدمی فرزند همین انتخاب های خویش است و انتخاب ها فرزندِ همین لحظه ها. لحظه های کِش داری که گاه تا عمق یک تصمیم و حتی تا بعد از آن کش می آیند و تو را رها نمی کنند.

من غرق شده در سرگردانی های خودم و خیره به عمقِ ناپیدای این سرگردانی ها به سر می برم. گُنگ ترین م انگار، درست مثل یک عددِ گُنگِ نامفهوم.

  • محسن جمشیدی

انگار رسمِ عصرِ ما سطحی گرایی ست، به گونه ای که در پوسته ی هر چیزی می مانیم، تنها تا سطحی ترین لایه ی هر موضوعی را می کاویم و به ظاهر قانع یم.

این دردِ بی عمقی ژرفنای نگاه و دیدگاه را از ما گرفته و در هر رشته ای در سطح مانده ایم. کاش در رشته ای، مهارتی، تخصصی چیزی به بطن وجودش دست یافته بودم و چون نابغه ای در آن عنوان به نظر می رسیدم.

لذت غرق شدن در متنِ موضاعات مربوطه را می چشیدم و به دور از این همه ظواهر و اخبار زودگذر این روزها در بطنِ دغدغه ها و سوالات تخصص ام غوطه ور بودم.

درد بی تخصصی و درد چند محوری بودن شاید از تک بعدی بودن هم هلاک کننده تر باشد آنجا که سال ها گذرانده ای و می بینی در هیچ چیز پخته نیستی جز تغییر رشته.

  • محسن جمشیدی

زندگی ما چنان با مرگ درآمیخته ست که در هر نفس مرگ را زندگی می کنیم. جایی که هستیم انگار فقط در نفی نیستی “هست” شده ایم و این جز در نبودن آن دیگری معنا نمی یابد.


مرگ شاید سوال بزرگ بشر باشد، زندگی هم. من بارها گفته ام پاسخ این دو سوال در یک جواب است. زندگی چیزی جز مرگ نیست.


ما سال ها با ترسی زندگی می کنیم که از هر چیزی به ما نزدیکتر است. به قول افشین یداللهی هر سال یکبار از سالروز مرگ مان گذر می کنیم و فقط سعی می کنیم درمورد آن به دقت فکر نکنیم.

  • محسن جمشیدی

حتی حالا که کمتر از یک شبانه روز از آن لحظه گذشته تصویر واضحی از لحظه ی زلزله در ذهن ندارم. تنها شاید بتوانم با واژه ی آشوب و دلهره و ترس و دستپاچگی و از این دست واژه ها آن لحظه را به تصویر بکشم.

زلزله نه تنها چهار ستون کالبد خانه را که تمام پیکر فکری مرا لرزاند. من بارها با واژه ی مرگ و مصیبت رو در رو شده ام اما این بار که شاید بدون صدمات جدی خطر از سرمان گذر کرد ضربه ی عمیق تری بر پیکرم نشاند و رفت.

مرگ همراه همیشگی زندگی ست. دوشادوش و همگام. مرگ روی دیگر زندگی ست. دیشب به تمام مرگان خوابیده در قبرها فکر کردم، آنها با آرامشی بسیار وصف ناشدنی از جایشان تکان هم نمی خورند. هیچ ترسی ندارند و زندگی را ته خط رفته اند. انگار هیچ نقطه ی کور ناشناخته ای برایشان باقی نمانده.

در زلزله بازماندگان بارها می میرند و زنده می شوند. انگار انتخابی بین یک بار مردن و هزار بار مردن مطرح است.

سایه ی ترس بر سر شهر و مردمان ش حال وصف ناشدنی ست که شاید تصویر کوچکی ست از آنچه که به عنوان قیامت در ذهن داریم.

...

  • محسن جمشیدی

از لطف حق هر چه سخن رانی، کم رانده ای و از نعمت ش هر چه شکر گزاری، کم گزاده ای. در بیانِ این کرم همین بس که هستی و این "هستی"  بهاش به هیچ شکری جبران نگردد. 

لطفِ هستی چون بین، که زین هستی چه هست های ماندگار بجا ماند و چه خلق های نکو برپا شد. 

تو کفر نعمت به اندک نقصی کنی و او نقصان شکر نعمت به اکمل هست ت را چشم پوشد.

دل باید بزرگ داشت و ظرف وجود گسترده که از بخشش حق هر چه پنداری بهره جسته ای کم پنداشته ای.

در دنیا دو کس باخته یکی امیدوار به خلق و دیگری ناامید از حق. که امیدوار به خلق راه غلط رفته و مقصود به خطا انگاشته و نا امید از حق، رب درست نشناخته و بر لب چشمه تشنه مرده ست.

من چه گویم از لطف حق که حقِ کلام ادا کرده و جان کلام بیان؟ من کمتر از آنم که زآن گویم که در بیان هیچ بزرگی، بزرگی ش مبین نگشته ست.

  • محسن جمشیدی

از یک جایی به بعد انگار دیگر خودت نیستی،  نمی دانم این نقطه رو همه تجربه می کنند یا نه ولی مطمئنم همه ی کسانی که روشنفکری را تجربه می کنند راه شان ناگزیر به این معبر می افتد.

دارم از حسی حرف می زنم که دردِ فردی ات به درد اجتماعی بدل می شود. جایی که دیگر به دنبال یک تکاپوی فردی برای یه دستاورد موفقیت آمیز فردی نیستی و هدف و مقصدت یک دستاورد اجتماعی و یک رشد جمعی می شود.

شاید کمتر دفعاتی پیش آمده باشد که به فکر دیگرانِ این جامعه نیفتاده باشم، از رنج ها و دردهایشان درد کشیدم و شیرینی های خودم در کامم تلخ شده. من در این جایگاه این حرف ها را نه برای کسب یک مقام دولتی و نه برای کسب محبوبیت و آراء مردمی بلکه تنها برای درد دل مطرح می کنم.

هر گاه از لذت گرمای خانواده و خانه لذت برده ام، به یاد دیگران محرگم از این لذت افتاده ام. هر وقت از شیرینی سفره های دور همی مان و از حس خوشایند یک غذای مطبوع لذت برده ام به یاد دیگرانِ محروم از این لذات افتاده ام. هر گاه از سفر و تفریح و هر چیز دیگری حس و حال خوبی کسب کرده ام ذهنم ناخودآگاه به سمت دیگرانِ محروم معطوف شده است. 

حس می کنم این روزها دیگران اندیش شده ام و با پدیده ی درد اجتماعی دست و پنجه نرم می کنم. 

  • محسن جمشیدی

زادروزم زیبا

حالا که می نویسم سنگینی سال جدید را بر گرده حس می کنم.یک رقم دیگر به شمارگان سن م افزوده شد و من یک سیصد و شصت و پنج روز دیگر را با همه ی خوشی و غم هایش پشت سر گذاشتم.

هر کس را در سال دو عید است یکی عید تقویمی که همان عیدِ سالِ نو ست و دیگری عید فردی که همان سالروز تولد است. عید فردی ام مبارک. طواف دیگری گرد خورشید آغاز شد و من باید بکار خویش مشتاق تر باشم.


  • محسن جمشیدی

ورد زبانِ آدمِ گرسنه دم زدن از سیری ست. دعای زیر لب ش طلب قوتِ لایموتِ جان است و تمام حواس پنج گانه ش معطوف به فعلِ خوردن. خب چه انتظار می رود از جامعه ی گرسنه ی حریصِ ندانم کارِ خسته؟

مسخرگی مدیریتی

تا وقتی که موضوعِ طلب طلبِ اولیه ترین چیز های زندگی ست خب معلوم است که رشد فقط وجه ی جسمانی و فیزیولوژیکی ناقصی دارد که تنها به معطوف به یک سری اعداد و ارقام مسخره ی بدوی ست. آدمی افسره شاید سایز دور کمرش از چهل و چند هم بیشتر باشد اما خب این دلیلِ بر فربه بودن و سلامتی اش نیست، البته زاغی هم که با زباله سیر می شود جثه اش چند برابر گنجشک است. این ها نه مربوط به فرد که مربوط به اجتماع است و درد نه درد گرسنگیِ شکم که دردِ نیاز های اولیه ی مرتفع نشده ی جامعه ای ست که مریض شده، جامعه ای که حجاب به موجب سپرِ بروز شهوات تیتر اولِ اغلبِ گعده های به اصطلاح روشن فکرانه اش است و دردِ تامین مخارج اولیه ی خانواده دردِ شماره ی یکِ دولت و ملتِ آن. کاش داشتیم در مورد سومالی و مالاوی و گامبیا حرف می زدیم نه در مورد کشوری غنی که پول نفت ش از پارو بالا میرود و سرمایه ی انسانی و ملی کم ندارد.

کاش درِ چاه های نفت را گل ی گرفتیم و دربِ جیبِ آقا زاده ها را سنجاق می زدیم، توانِ دفاعی را به باد می دادیم و خیال مان از مخارج نظامی راحت می شد، آدم ها را به کارگری در کشورهای جهان سوم تر می فرستادیم و غمِ بیکاری را نمی خوردیم و آن وقت در ایرانی که بیشتر و بیشتر به گل نشسته حداقل به دنبال چاره ای درست و درمان می گشتیم.

آره درست من داغ کردم و چرت می گویم اما خواهشم این است که آنکه باید چرت نبافد و مسخره مدیریت نکند. درد به استخوان رسید و هیچ کس فکر نیست، باید حتما در کشتار دسته جمعی راه بیندازد تا فکری کنیم؟

  • محسن جمشیدی

مادر بزرگ تنها بود
آنقدر تنها که با گل های شمعدانی و حسن یوسف که گوشه گوشه ی حیاط و خانه اش را تسخیر کرده بودند هم کلام بود و البته هر صبح هم با تنها میهمانان ثابت خانه اش که هر روز برای صرف صبحانه شان پر می زدند و خود را به حیاط خانه می رسانند گپ می زد. مادربزرگ پرنده و گل های حیاط ش را دوست داشت چرا که چهارده سال بود که بعد از رفتن شوهر و آقای خانه اش تمام تنهایی اش را با آن ها پر کرده بود، با چنان وسواسی برای پرنده ها دان می خرید و هر روز در موعد مقرر در گوشه ی حیاط می ریخت که انگار بهترین هایِ دنیا همین کبوتر های زبان بسته اند. البته هیچ کس نمی داند که آن ها یا گل ها جواب قربان صدقه رفتن های مادربزرگ را می دادند یا نه.

مادر بزرگ صاحب چهار فزرند بود در چهار گوشه ی ایران و منتظر بود که چند روزی یکبار یک کدامشان وقتی که دلش از زندگی و خانواده اش پر شده زنگ بزنند و در دلی کنند و تمام. البته مادربزرگ هم اهل ناز کردن و درد دل کردن بود اما فقط با دختر دردانه ی آخری ش که انگار طور دیگری دوستش داشت.رهر بار که دختر دردانه و یا بچه هایش برای مادربزرگ زنگ می زنند آماده بودند که اول از نازکشیدن شروع کنند و بعد کمی دل داری بدهند و در آخر بگویند که صبر کن که در اولین تعطیلات به دیدن ت می آییم.

البته کم لطفی نکنیم در تعطیلات تابستان و عید خانه ی مادربزرگ جا برای سوزن انداختن نداشت. همه می آمدن و می مانند و کلی خوش می گذشت به مادربزرگ ولی این شلوغی خانه حجم تنهایی بعد از تعطیلات را بیشتر به رخ می کشید و تحمل ناکردنی ترش می کرد.

مدتی از سال را هم با اصرار دختر دردانه در خانه ی آن ها بسر می برد و این روزها هم خالی از لطف نبودند. بچه ها خیلی هم اصرار داشتند که مادربزرگ تنها نماند و هی بیشتر به خانه هایشان برود و یا اصلن نقل مکان بکند به یکی از این چهار گوشه ی ایران تا نزدیک یکی از بچه ها باشد ولی می دانی مقصر بچه ها نبودند و مادربزرگ نه دلش می آمد که خانه ی یادگاری پدربزرگ را بفروشد و برود و نه دلش می آمد که بیش از چند مدتی مهمان خانه ی بچه ها باشد. به تعبیر او بالاخره هیچ جای دنیا خانه ی خود آدم نمی شد و البته که نه خانه ی تنها و بدون هم زبان.

مادربزرگ روزهای زیادی را تنها بسر کرد و دم نزد البته گاه کاهی درد دلی با دختر دردانه می کرد اما خب چه می شد کرد وقتی انگار قرار بود قصه همین طور پیش برود تا تنهایی جان مادربزرگ را بگیرد. درست شنیدید تنهایی و ترس جان مادربزرگ را گرفتند.

اینجا از همه جای این قصه ی هفتاد و هشت ساله ی زندگی مادربزرگ تلخ تر بود.جایی که مادر بزرگ آنقدر تنها بود که وقتی داشت فریاد می زد و کمک می خواست تا زیر بار این تنهایی جان ندهد هیچ کس نبود که به دادش برسد، حتی پسر دوست داشتنی ش که یکی دو سالی بود بعد از بازنشستگی به شهر مادری خود برگشته بود و کمی از حجم تنهایی او را پر کرده بود. گل های شمعدانی کنج خانه تنها شاهدان جنایت سحرگاه بیست و یکم قدر بودند. اما هیچ دادگاهی شهادت گل ها قبول نمی کند و هیچ قاضی ای حرف آن ها را نمی فهمد. مادر بزرگ آنقدر تنها بود که صدای فریادش در تنهایی ش خفه شد.

این اصلن یه مرثیه نیست درست است که شکل مرثیه به خودش گرفت اما این فقط شرح واقعیتی ست که ما نمی دیدیم ش و حتی گاهی انکارش هم می کردیم. تنهایی محترم مادربزرگِ عزیز مان به چشم نمی آمد تا جایی که این تنهایی پای ما را به پزشک قانونی و دایره ی جنایی باز کرد. تا آنجا که تنهایی محترم شد موضوع پرونده ی جنایی دلخراشی که دادِ دردمندانه ی دادستان شهر را هم در آورد.

همه بدنبال قاتل سنگ دل آن واقعه می گردند ولی من از شمعدانی های کنج خانه همه چیز را شنیدم، تما و کمال اما خب شهادت گل های شمعدانی مورد قبول هیچ دادگاه و بازپرسی نیست. قاتلِ سنگدل مادربزرگ تنهایی بود. یک شب بالاخره این تنهایی اینقدر بزرگ و بزرگ تر شد تا جان گرفت و تمام قد روبروی مادربزرگ ایستاد. نمی دانم چرا ولی این جزو خصوصیت تنهایی ست که بعد از این همه سال هم نشینی ذره ای به مادربزرگ رحم نکرد. گل های شمعدانی خوب دیده بودند که ترس دست و پای مادربزرگ را بست و تنهایی او را خفه کرد. البته طلا و جواهر مادربزرگ را نمی دانم چه کسی دزدید ولی خب دزدِ طلا و جواهر هیچ تقصیری در این پرونده ی قتل نداشت. کسی که جان مادربزرگ را گرفت تنهایی و ترس بودند نه هیچ کس دیگر.

امروز تنهایی محترم بغض هر لحظه ای ست که سراسر وجود ما را می گیرد. با تک تک سلول های وجودی مان لمس ش می کنیم و هر کاری می کنیم نمی توانیم نادیده اش بگیریم و یا انکارش بکنیم. تنهایی "محترم" تمام قد ایستاده جلوی چشم مان و خیلی غیر محترمانه و خشن به تک تک مان کج دهنی می کند و ما نمی توانیم ثابت کنیم که او قاتل این پرونده ی جنایی بوده چرا که هیچ جای دنیا تنهایی را قصاص نمی کنند و گردنش را به دار نمی آویزند.

  • محسن جمشیدی