صلح درونی
چقدر با خودمان در صلح ایم؟
طبق گزارش دفتر تحقیقات جمعیت تا امروز چیزی حدود 107 میلیارد نفر بر روی کره زمین زیسته و مرده اند. به لطف پیشرفت های عصر مدرن نیز جمعیت انسان ها از 1.6 میلیارد نفر در سال 1900 به حدود 8 میلیارد نفر در حال حاضر رسیده است.
ما تنها یکی از این هزار هزاران نفریم و این تنها مربوط به سیاره زمین و همین چند هزار سال اخیری ست که درباره آن تا حدودی می دانیم، با این وجود پرسش این است که مگر این جمعیت چند میلیاردی جواب همه ی سوال هایشان را گرفته اند و از دنیا رفته اند؟
بخش عمده ی تاریخ بشریت را عصر خوراک جویی و بعد دوره کشاورزی شکل داده است و چیز زیادی نیست که وارد عصر مدرن شده ایم، با اینکه در این دوران سرعت تغییر جهان بشدت بالا بوده اما آدمی همان موجود سابق است و در این چند نسل اخیر تغییرات زیادی که همسو با تغییرات مناسبات عصر جدید باشد نکرده است. مغز ما همان مغز انسان شکارچی ست و هنوز دم دستی ترین مکانیزم روانی مان همان واکنش فراز یا حمله Fight-or-Flight Response است که یک واکنش فیزیولوژیکی بوده و تقریبا میان تمام جانوران رایج است. شاید شکل بروز فراز یا همه حمله مان کمی تغییر باشد، یا سطح اضطراب و افسردگی مان نسبت به گذشته بشدت افزایش یافته باشد اما همین ها هم تا حدی ناشی از عدم تطابق ما با تغییرات عصر حاضر است.
می خواستم بگویم که بشر در یافتن پاسخ برای سوالات اساسی چندان موفق نبوده است و حتی با پرسشگری جسورانه بنیان بسیاری از سنت های دیرینه را هم برهم زده است اما بنیان فکری کارآمدی را جایگزین نکرده است، شاید این سرگشتگی و پوچی عصر حاضر نیز ناشی از خلا این پاسخ ها باشد. در طول هزاران سال گذشته انسان ها با پیروی از سنن و ادیان و خرده فرهنگ های محلی و منطقه ای پاسخ قانع کننده ای به سوالات احتمالی شان گرفته اند اما حالا با ورود به زندگی شهری و بعد دهکده جهانی از آن پاسخ های رایج چند هزار ساله فاصله گرفته اند و به دنبال جواب درخور دیگری اند که البته آن را هم به درستی درنیافته اند.
ما در زندگی شهری از طبیعت فاصله گرفته ایم و حتی از طبیعت درونی خودمان هم فاصله گرفته ایم و درگیر روتین هایی شده ایم که ممکن است اسمش را روزمرگی مدرن بگذاریم یا سرگشتگی. از طرفی دیگردر جوامع کلان شهر ها تنها شده ایم فرصت تجربه همراهی که در جوامع کوچک و دهکده ای تجربه می کردیم را نداریم و به موجب رفاه حاصل شده و خروج از قواعد از پیش نوشته شده سنتی وقت بیشتری برای پرسشگری داریم، پرسش هایی که شاید اصلا پاسخ درست و غلطی برای آنها مطرح نیست و هر کس با توجه به بینش خود باید پاسخی برای آن ها وضع کند.
حس می کنم اگر به صلحی در درون خودمان دست یابیم، کمتر به سراغ این چرایی هایی که ممکن است به پوچی و سرگشتگی بیانجامند می رویم، یک راه دیگر این ایت که با محتوای رسانه ها و سوشال مدیا تا سرحد نهایی وقت مان را پر کنیم و با سطحی نگری حاصل از آن تا حدی این پوچی و سرگشتگی را تسکین دهیم. اما این تنها یک مسکن موقتی با عوارض جدی ست.
چگونگی این در صلح با خویشتن بودن نیز قطعا تنها یک مسیر و پاسخ ندارد و هر کسی ممکن است به روش خود به این مهم دست یابد، یکی با ذن و مدیتیشن،دیگری با روان درمانی و در اتاق درمان، یکی با طبیعت گردی،یکی با مطالعه و کتاب، دیگری با سفر، یکی با تفکرو نوشتن، دیگری با معاشرت، دیگری بواسطه ی تجربه دینی یا عرفانی، یکی با ورزش و یوگا، دیگری با هنر و موسیقی و خلاصه هر کسی به روش خود اما مهم این است که به این تجربه دست یابد. شاید سوال درست این باشد که چگونه با خودم به صلح برسم؟