![](http://s5.picofile.com/file/8109581350/42052020329837496281.jpg)
- ۰ نظر
- ۲۸ دی ۹۲ ، ۱۵:۵۲
دقیقا به خاطر نمی اورم که اولین اشنایی ام با محمد رضا به کجا بر میگردد اما دقیقا مطمئنم که روز اشنایی ام با او جزو برجسته ترین روزهای زندگی ام به شمار می رود از این رو که حضورش در دنیای من حضور پررنگی ست.
در طول مدت نه چندان طولانی که از اشنایی ام با این معلم گران قدر می گذرد چیزهای زیادی از او یاد گرفته ام چیزهایی که در کلاس هیچ دبیر با تدبیر دیگری نمی شد یکجا یافت.البته همین اول بگویم که او هم یک انسان است.با خطاها و کاستی های انسانی.من هم از او گله دارم نه اینکه ندارم که البته اگر گله نداشته باشم یعنی اینکه دوستش ندارم.دوستش دارم و به همین خاطر شاید از دستش ناراحت شوم و یا از برخی کارهایش ناراحت شوم چون نگران شرایطش و حالش می شوم .
گاها برای سرگرمی هم که شده به انالیز افراد اطرافم می پردازم البته قضاوتشان نمی کنم اما از کنار رفتارشان هم به سادگی نمی گذرم.محمدرضا اما فرق دارد.مجبورم به دقت تحلیل رفتاری اش کنم تا از او بیشتر و بیشتر یاد بگیرم.وقتی که به کارهایش دقت می کنم و از برخی کارهایش سر در میاورم بیشتر شیفته اش می شوم .
این را بگویم که به خواسته ی خود او و البته از روی تواضع و بزرگواری اوست که ملزم به خطاب ایشان با نام کوچکم.نشان از صمیمت زیادم نسبت به ایشان ندارد فقط ادای دستور استاد است و البته که از روی خواسته قلبی ام.وقتی جایی از او صحبت می کنم و هی می گویم محمدرضا فلان و محمدرضا بهمان حس می کنم دارم درباره برادر بزرگترم و یا دوست چند ساله ام حرف می زنم.
او شریف است نه به خاطر اینکه فارغ التحصیل دانشگاه شریف است.باسواد است به به خاطر اینکه کارشناس ارشد مدیرت کسب و کار است.ماهر و متخصص است نه به خاطر اینکه قرارداد های بزرگی را منعقد کرده است.مدیر و مدبر است نه به خاطر اینکه مدیریت های قوی در رزومه داشته است.
به خاطر این ستودنی ست که انسان است، صادق است و ساده.
مسلما هر کدام از ما داستانی داریم از خودمان برای بازگویی.داستانِ من شرح تکه ی کوچکی از تجربیات من است.تجربیاتی که گرچند کم اما برای همین مقدار سنی که پشت سر گذاشته ام زیادی هم هستند.
درست در شروع سن سیزده سالگی-از نحسی سیزده بود یا نه نمی دانم هنوز- اشنایی ام با یکی از اطرافیانم پایم را به جلسات شعر باز کرد.شاعر نبودم اصلا شعور درست و حسابی نداشتم که بخواهم شعر بسرایم-البته انجا خیلی های از من بیشعور تر بودند و البته شعر هم می سرودند-اما من مقید به عقاید خودم بودم و خود را در اندازه شاعری نمی دانستم.دو سالی به طور منظم در جلسات شرکت داشتم و کم کم هر چه بزرگتر می شدم شاعر وان و شعر هایشان در نظرم کوچکتر می شد.
کم کم بیشتر فهمیدم و فهمیدم و به انجا رسیدم که فهمیدن خیلی ها انجا هستند که اصلا نمی فهمند و این شد سر اغاز جدایی من از جمع شاعران.
انجا برای من حکم یه انجمن فرهیختگان داشت و خیلی از انجا خط می گرفتم اما فهمیدم که بد خط می گرفتم و باید رد پایم را از راه های غلط پیموده پاک کنم
خیلی زود یک سالی شد که پا به جلسات نگذاشتم و بعد هم دو سال و سه سال و ...
این روزها دلم انگار هوس خریّت کرده،هیج جا را خر تو خر تر از انجا سراغ ندارم.البته با احترام به شعایر شاعران عزیز،جایی که من از ان دم می زنم اسمش فقط جلسه شعر است مگر نه رسمش دخلی با شعور ندارد.
دارم سر می خورم توی جلسات.معلوم نیست از کجا شروع و کی شروع کنم اما حتما به زودی به انجا باز می گردم.جایی که روزی به من خط می داد که چگونه من،من ی دیگر باشم.