- ۳ نظر
- ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۳۱
مردمی هستیم که از شادی بی پایان لبریزیم و هر روز بیش تر از دیروز می خندیم و لذت می بریم.از این همه دل خوشی دلم درد می کند،از اینکه رفاه بی داد می کنند گریانم.گاه پیش خودم می گویم نکند ما اشتباه می کنیم و این همه که به ظن ما خوشی تلقی می شوند ناخوشی اند و ما در رنج و محنت و بی خبرانیم.اما نه مگر می شود که ادمی فرق میان خوب و بد نداند؟

از نقد اجتماع و رفتار خودم و اطرافیان خسته شده ام.هرچه سعی کنی کمتر عصبانی شوی بیشتر عصبانی ات می کنند.هرچه مهربان تر برخورد می کنی بیشتر سوارت می شوند و هرچه ارام تری طغیان ترند.
دقیقا به خاطر نمی اورم که اولین اشنایی ام با محمد رضا به کجا بر میگردد اما دقیقا مطمئنم که روز اشنایی ام با او جزو برجسته ترین روزهای زندگی ام به شمار می رود از این رو که حضورش در دنیای من حضور پررنگی ست.
در طول مدت نه چندان طولانی که از اشنایی ام با این معلم گران قدر می گذرد چیزهای زیادی از او یاد گرفته ام چیزهایی که در کلاس هیچ دبیر با تدبیر دیگری نمی شد یکجا یافت.البته همین اول بگویم که او هم یک انسان است.با خطاها و کاستی های انسانی.من هم از او گله دارم نه اینکه ندارم که البته اگر گله نداشته باشم یعنی اینکه دوستش ندارم.دوستش دارم و به همین خاطر شاید از دستش ناراحت شوم و یا از برخی کارهایش ناراحت شوم چون نگران شرایطش و حالش می شوم .
گاها برای سرگرمی هم که شده به انالیز افراد اطرافم می پردازم البته قضاوتشان نمی کنم اما از کنار رفتارشان هم به سادگی نمی گذرم.محمدرضا اما فرق دارد.مجبورم به دقت تحلیل رفتاری اش کنم تا از او بیشتر و بیشتر یاد بگیرم.وقتی که به کارهایش دقت می کنم و از برخی کارهایش سر در میاورم بیشتر شیفته اش می شوم .
این را بگویم که به خواسته ی خود او و البته از روی تواضع و بزرگواری اوست که ملزم به خطاب ایشان با نام کوچکم.نشان از صمیمت زیادم نسبت به ایشان ندارد فقط ادای دستور استاد است و البته که از روی خواسته قلبی ام.وقتی جایی از او صحبت می کنم و هی می گویم محمدرضا فلان و محمدرضا بهمان حس می کنم دارم درباره برادر بزرگترم و یا دوست چند ساله ام حرف می زنم.
او شریف است نه به خاطر اینکه فارغ التحصیل دانشگاه شریف است.باسواد است به به خاطر اینکه کارشناس ارشد مدیرت کسب و کار است.ماهر و متخصص است نه به خاطر اینکه قرارداد های بزرگی را منعقد کرده است.مدیر و مدبر است نه به خاطر اینکه مدیریت های قوی در رزومه داشته است.
به خاطر این ستودنی ست که انسان است، صادق است و ساده.

کارهای خلاقانه ی مهران مدیری کم نیستند و البته نمی شود از مدیری کارگردان گفت و از قاسم خانی های فیلمنامه نویس و البته امیر مهدی ژوله نگفت.هنوز شاید خیلی ها فکر کنند تمام فیلم نامه و دیالوگ های این طنز های خلاق را مدیری می نویسد اما واقعیت چیز دیگری ست.مدیری پس از نمایاندن دو هزار چهره در تلوزیون های ما بالاخره از سیمای جمهوری اسلامی ایران خداحافظی کرد حداقل تا اینجای کار بعد از 4 سال دوری که این طور بوده اما از پا در نیامد.به موازات این ها مدیری گاه به گاه برای بازیگری در سینما حضور می یافت اما نه خیلی فعال و فقط در حد شش مورد.از نقش جدی و تلخ َش در پل چوبی نمی شود نام نبرد.و اما موضوع مورد بحث ما پس از این همه مقدمه چینی.
و اما مهران با مخاطبان سر شوخی را باز کرد.من قصد نوشتن درباره مدیری را نداشتم اما خودش شوخی را شروع کرد.وقتی بنر تبلیغات مجموعه شوخی کردم را دور میدان ولیعصر دیدم و البته دیدم که عرض اش به اندازه یک قطاع یک چهارمی از مبدان را اشغال کرده و از منتها علیه راست تا منتها علیه چپ را به صورت فشرده عکس بازیگرانی پر کرده که تقزیبا با هر کدام از انها می شود به تنهایی یک طنز ساخت کمی به فکر فرو رفتم.انقدر محو این تفکر بودم که هیچ چیز از فکر درنیاورم مگر سرکشی محمدجواد ظریف وزیر امور خارجه مان به پشت صحنه ساخت شوخی کردم.بگذریم که وزیر خارجه را چه به امور داخله فرهنگی.البته ربط هایی دارند،آَشکار و نهان.
مسلما هر کدام از ما داستانی داریم از خودمان برای بازگویی.داستانِ من شرح تکه ی کوچکی از تجربیات من است.تجربیاتی که گرچند کم اما برای همین مقدار سنی که پشت سر گذاشته ام زیادی هم هستند.
درست در شروع سن سیزده سالگی-از نحسی سیزده بود یا نه نمی دانم هنوز- اشنایی ام با یکی از اطرافیانم پایم را به جلسات شعر باز کرد.شاعر نبودم اصلا شعور درست و حسابی نداشتم که بخواهم شعر بسرایم-البته انجا خیلی های از من بیشعور تر بودند و البته شعر هم می سرودند-اما من مقید به عقاید خودم بودم و خود را در اندازه شاعری نمی دانستم.دو سالی به طور منظم در جلسات شرکت داشتم و کم کم هر چه بزرگتر می شدم شاعر وان و شعر هایشان در نظرم کوچکتر می شد.
کم کم بیشتر فهمیدم و فهمیدم و به انجا رسیدم که فهمیدن خیلی ها انجا هستند که اصلا نمی فهمند و این شد سر اغاز جدایی من از جمع شاعران.
انجا برای من حکم یه انجمن فرهیختگان داشت و خیلی از انجا خط می گرفتم اما فهمیدم که بد خط می گرفتم و باید رد پایم را از راه های غلط پیموده پاک کنم
خیلی زود یک سالی شد که پا به جلسات نگذاشتم و بعد هم دو سال و سه سال و ...
این روزها دلم انگار هوس خریّت کرده،هیج جا را خر تو خر تر از انجا سراغ ندارم.البته با احترام به شعایر شاعران عزیز،جایی که من از ان دم می زنم اسمش فقط جلسه شعر است مگر نه رسمش دخلی با شعور ندارد.
دارم سر می خورم توی جلسات.معلوم نیست از کجا شروع و کی شروع کنم اما حتما به زودی به انجا باز می گردم.جایی که روزی به من خط می داد که چگونه من،من ی دیگر باشم.
