من کمی دور تر از دور
شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۴ ب.ظ
من هر روز و هر نفس گامی به سمت خروج از خودم بر می دارم.هر روزی که کار تازه ای باید بکنم و نمی کنم از خودم فاصله می گیرم.خودی که برای تحقق به آرمان هایش هر روز مصم تر از روی قبل قدم بردارم و بسازمش و برای ساختنش با هر مشکلی بجنگم.
راه من درست در درون خودم من است از من شروع می شود و در امتدادِ من به من می رسد. تا به خود معنا نبخشم نمی توانم به پیرامونم و به دنیای م معنا ببخشم و درست مشکل همین جاست که من در بیرونِ از خودم به جستجو می پردازم. چقدر نگاه آدمیان اطراف را جدی گرفته ام و انگار نه انگار که این منِ من است که موجود است نه آن منی که ایشان بدان می نگرند.
هی روزمرگی را پشت روزمرگی سر می کشم و هر دم از خودی که باید می بودم فاصله می گیرم. امروز که نگاهی به خودم انداختم دیدم چقدر دور شده ام از آن و چقدر غریبه ایم با هم. متاسفم،عمیقا متاسفم و البته این تاسف چیزی را عوض نمی کند.
هر چقدر که دلمان می خواهد به روزهای کودکی بازگردیم همان قدر از خودمان دور شده ایم! کودکی مان درست همان خودِ ماست، سرشار از رویا و جسارت. بی هیچ واهمه ای از آینده، گذشته، نگاهِ اطرافیان و خالی از هزار ترسِ خودخواسته و خودساخته ی بزرگسالی. ما هر چقدر بزرگتر شدیم بیشتر ترسیدیم و قدرت ریسک پذیری مان کمتر است، حس کنجکاوی و کشف در وجودمان خاموش و خاموش تر شد و کمتر به تحقق رویا هایمان فکر کردیم.
اغلب فکر می کنیم انسان بالغی شده ایم با نگرشی واقع گرایانه و کودکی مان را ایده آل گرا می دانیم اما از کجا معلوم که واقعیت همان دلدادگی بی چون و چرا و شیفتگی های بی پیرایه ی کودکی نباشد؟ چه چیز باعث شده اینقدر سخت و محکم بایستیم و کودکی را زیر سوال ببریم؟ اگر توفیقی هم بوده از ته مانده ی نهراسیدن های کودکی بوده، از جسارت های کودکی مان و ما این را نادیده گرفته ایم.
خلاصه که از خودم دور شده ام، از آن کودکِ کنجکاوِ ایده آل گرای دوست داشتنی. از آن شیطنت ها و کشف ها، از آن بی پروا کتاب دست گرفتن ها و در رویا گم شدن ها. این نه اینکه مرثیه خوانی برای رویاهای کودکی باشد بلکه شیون ی ست برای خودِ از دست رفته مان.برای حسرتی که بعد ها ممکن است بخوریم.
راه من درست در درون خودم من است از من شروع می شود و در امتدادِ من به من می رسد. تا به خود معنا نبخشم نمی توانم به پیرامونم و به دنیای م معنا ببخشم و درست مشکل همین جاست که من در بیرونِ از خودم به جستجو می پردازم. چقدر نگاه آدمیان اطراف را جدی گرفته ام و انگار نه انگار که این منِ من است که موجود است نه آن منی که ایشان بدان می نگرند.
هی روزمرگی را پشت روزمرگی سر می کشم و هر دم از خودی که باید می بودم فاصله می گیرم. امروز که نگاهی به خودم انداختم دیدم چقدر دور شده ام از آن و چقدر غریبه ایم با هم. متاسفم،عمیقا متاسفم و البته این تاسف چیزی را عوض نمی کند.
هر چقدر که دلمان می خواهد به روزهای کودکی بازگردیم همان قدر از خودمان دور شده ایم! کودکی مان درست همان خودِ ماست، سرشار از رویا و جسارت. بی هیچ واهمه ای از آینده، گذشته، نگاهِ اطرافیان و خالی از هزار ترسِ خودخواسته و خودساخته ی بزرگسالی. ما هر چقدر بزرگتر شدیم بیشتر ترسیدیم و قدرت ریسک پذیری مان کمتر است، حس کنجکاوی و کشف در وجودمان خاموش و خاموش تر شد و کمتر به تحقق رویا هایمان فکر کردیم.
اغلب فکر می کنیم انسان بالغی شده ایم با نگرشی واقع گرایانه و کودکی مان را ایده آل گرا می دانیم اما از کجا معلوم که واقعیت همان دلدادگی بی چون و چرا و شیفتگی های بی پیرایه ی کودکی نباشد؟ چه چیز باعث شده اینقدر سخت و محکم بایستیم و کودکی را زیر سوال ببریم؟ اگر توفیقی هم بوده از ته مانده ی نهراسیدن های کودکی بوده، از جسارت های کودکی مان و ما این را نادیده گرفته ایم.
خلاصه که از خودم دور شده ام، از آن کودکِ کنجکاوِ ایده آل گرای دوست داشتنی. از آن شیطنت ها و کشف ها، از آن بی پروا کتاب دست گرفتن ها و در رویا گم شدن ها. این نه اینکه مرثیه خوانی برای رویاهای کودکی باشد بلکه شیون ی ست برای خودِ از دست رفته مان.برای حسرتی که بعد ها ممکن است بخوریم.