نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آینده» ثبت شده است

اغلب، اتفاقات و دوره های زمانی در زندگی هر یک از ما وجود دارد که شاید مهم هم باشند اما دوست نداریم که نمایان و آشکار باشند حتی گاهی این اتفاقات را به شکل دیگری در ذهن می آوریم و اینقدر با خودمان تکرار می کنیم تا باورمان بشود.

این ها نیمه ی تاریک زندگی هستند که نمی خواهیم روی آن نور بیندازیم و آشکارش کنیم. بخش دیگر ماجرا هم مربوط به چیزهایی ست که نمی خواهیم در آینده برای مان رقم بخورند. گذشته از یک سری ایده آل های کلی که همه نمی خواهیم دچار مشقت و روزمرگی و شکست های عاطفی و بیماری و غیره بشویم قطعا جزئیاتی هم وجود دارد، جزئیاتی که در ذهن می آوریم که هیچ وقت نمی خواهیم شبیه تصویر فلان آدمی که در ذهن داریم بشویم. نمی خواهیم در فلان جایگاه قرار بگیریم. یا در فلان سیستم کاری عمر و انرژی مان را تلف کنیم. این نخواستن ها گاهی تنها سرنخی هستند که از آنچه در عمق درون مان می خواهیم در دست داریم. انگار گاهی همین پستو و نهان خانه ی ذهن مبیّن آن نیمه ی روشن و مشخص ذهنیت ماست.

شاید هیچ وقت هم ننشسته اید و برایش وقت نگذاشته اید که ببینید واقعا نمی خواهید چه کسی باشید، چه چیزی باشید، نمی خواهید کجا باشید و چگونه. این نخواستن ها، حد و مرز های مهمی را مشخص می کنند. مثلا این کشف که شما اهل کار نظامی یا دولتی، یا اصلا شغل بازاری نیستید تا حدودی مرز هایی را مشخص می کنند که خواسته ی شما درون آن مرز قرار دارد. هر چند گستره ی وسیعی را شامل شود اما حداقل از به کلی ندانستن بهتر است. می شود این مرز را هی تنگ و تنگ تر کرد تا به گزینه های محدود تری رسید. این تنها در مورد مسیر شغلی نیست. شما می توانید در تمام انتخاب ها و تصمیم گیری ها نیز این مرز بندی را رعایت کنید.

من هیچ وقت فکر نمی کردم در زندگی به نقطه ای برسم که ندانم چه چیزی می خواهم. هیچ وقت آینده را اینقدر مبهم و نامشخص ندیده بودم. بی هیچ تصویری از فردا و هیچ نقشه راهی برای فردا. همیشه انگار منتظر پایان و یا شروع دوره ای بوده ام ولی حالا فقط تا همین اکنون را بلدم و انتظار می کشم. تنها چیزی که به ذهنم رسید ترسیم آینده هایی بود که نمی خواهم. شاید با رسم چندین و چند تصویر پشیمانی حداقل بدانم که باید در چه مسیر هایی پا نگذارم یا به چه مسیرهایی پایان دهم.

برای من تکلیف یک مسیرها و انتخاب هایی خیلی زود مشخص شد اما با گذر زمان مسائل حل نشده ی بسیاری هم باقی ماندند که در دوره ای که انتظارش را نداشتم یکباره نمایان شدند و هر یک به سوال بزرگ مجزایی تبدیل شدند.

  • محسن جمشیدی

گاهی سراسر منتظر اتفاق خوبی هستی که تو را بیرون بیاورد از هیاهوی ناجور درون ت، از خستگی ها و شلوغی های وجودت اما...

همیشه بدتر از هر بدی وجود دارد و چیزی به نام بدترین مطلق نیست چرا که اوضاع همیشه رویِ بدتری برای رو کردن دارد. از حال بد به حال بدتر تنها یک عنوان نیست که یک تلنگر است به من، یا هر کسی که با این تجربه ی من همراه شده است و مرا می خواند.

درست لحظه ای که حس می کنی چقدر تنها شده ای در مقابل سرگردانی ها و دل مشغولی هایت انگار برگه ی تازه ای رو می شود و می بینی که شرایطی پیش می آید که خودت را تنها تر از آن تنهای سابق می بینی.

اما همیشه خوب تر از خوبی و به تر از اکنونی هم وجود دارد و بی انصافی ست که تنها به وجه ی نا جورِ این هستی موجود نگاه کنیم که دنیا تلفیقی ست از جور و ناجور.

گاهی عجیب خسته ای و انگار وزنِ تمام ثانیه های روزهای سپری شده روی شانه هایت سنگینی می کنند و تو درست در همین حال، باید سبک تر از هر لحظه ای برای تمام روزها و ثانیه هایِ پیش رویت تصمیم بگیری. آدمی فرزند همین انتخاب های خویش است و انتخاب ها فرزندِ همین لحظه ها. لحظه های کِش داری که گاه تا عمق یک تصمیم و حتی تا بعد از آن کش می آیند و تو را رها نمی کنند.

من غرق شده در سرگردانی های خودم و خیره به عمقِ ناپیدای این سرگردانی ها به سر می برم. گُنگ ترین م انگار، درست مثل یک عددِ گُنگِ نامفهوم.

  • محسن جمشیدی

انگار رسمِ عصرِ ما سطحی گرایی ست، به گونه ای که در پوسته ی هر چیزی می مانیم، تنها تا سطحی ترین لایه ی هر موضوعی را می کاویم و به ظاهر قانع یم.

این دردِ بی عمقی ژرفنای نگاه و دیدگاه را از ما گرفته و در هر رشته ای در سطح مانده ایم. کاش در رشته ای، مهارتی، تخصصی چیزی به بطن وجودش دست یافته بودم و چون نابغه ای در آن عنوان به نظر می رسیدم.

لذت غرق شدن در متنِ موضاعات مربوطه را می چشیدم و به دور از این همه ظواهر و اخبار زودگذر این روزها در بطنِ دغدغه ها و سوالات تخصص ام غوطه ور بودم.

درد بی تخصصی و درد چند محوری بودن شاید از تک بعدی بودن هم هلاک کننده تر باشد آنجا که سال ها گذرانده ای و می بینی در هیچ چیز پخته نیستی جز تغییر رشته.

  • محسن جمشیدی
من هر روز و هر نفس گامی به سمت خروج از خودم بر می دارم.هر روزی که کار تازه ای باید بکنم و نمی کنم از خودم فاصله می گیرم.خودی که برای تحقق به آرمان هایش هر روز مصم تر از روی قبل قدم بردارم و بسازمش و برای ساختنش با هر مشکلی بجنگم.
راه من درست در درون خودم من است از من شروع می شود و در امتدادِ من به من می رسد. تا به خود معنا نبخشم نمی توانم به پیرامونم و به دنیای م معنا ببخشم و درست مشکل همین جاست که من در بیرونِ از خودم به جستجو می پردازم. چقدر نگاه آدمیان اطراف را جدی گرفته ام و انگار نه انگار که این منِ من است که موجود است نه آن منی که ایشان بدان می نگرند.
هی روزمرگی را پشت روزمرگی سر می کشم و هر دم از خودی که باید می بودم فاصله می گیرم. امروز که نگاهی به خودم انداختم دیدم چقدر دور شده ام از آن و چقدر غریبه ایم با هم. متاسفم،عمیقا متاسفم و البته این تاسف چیزی را عوض نمی کند.
هر چقدر که دلمان می خواهد به روزهای کودکی بازگردیم همان قدر از خودمان دور شده ایم! کودکی مان درست همان خودِ ماست، سرشار از رویا و جسارت. بی هیچ واهمه ای از آینده، گذشته، نگاهِ اطرافیان و خالی از هزار ترسِ خودخواسته و خودساخته ی بزرگسالی. ما هر چقدر بزرگتر شدیم بیشتر ترسیدیم و قدرت ریسک پذیری مان کمتر است، حس کنجکاوی و کشف در وجودمان خاموش و خاموش تر شد و کمتر به تحقق رویا هایمان فکر کردیم.
اغلب فکر می کنیم انسان بالغی شده ایم با نگرشی واقع گرایانه و کودکی مان را ایده آل گرا می دانیم اما از کجا معلوم که واقعیت همان دلدادگی بی چون و چرا و شیفتگی های بی پیرایه ی کودکی نباشد؟ چه چیز باعث شده اینقدر سخت و محکم بایستیم و کودکی را زیر سوال ببریم؟ اگر توفیقی هم بوده از ته مانده ی نهراسیدن های کودکی بوده، از جسارت های کودکی مان و ما این را نادیده گرفته ایم.
خلاصه که از خودم دور شده ام، از آن کودکِ کنجکاوِ ایده آل گرای دوست داشتنی. از آن شیطنت ها و کشف ها، از آن بی پروا کتاب دست گرفتن ها و در رویا گم شدن ها. این نه اینکه مرثیه خوانی برای رویاهای کودکی باشد بلکه شیون ی ست برای خودِ از دست رفته مان.برای حسرتی که بعد ها ممکن است بخوریم.
  • محسن جمشیدی