این روزها انگار بیشتر از هر وقتی خالی از شوق و انگیزه ام. هیچ چیزی آنقدر خواستنی نیست برایم که بر این حجم نخواستنم غلبه کند و شور حرکت های سرشار از شور و شوق را در من بیانگیزد. انگار خاموشم. البته به جز وقت اضطرار و اضطراب. که آن هم در وقت نگرانی برای حال و احوال اطرافیانم سراغم می آید و به تکاپو و اضطراب وادارم می کند.
از طرفی هم انگار در بی رویایی به سر می برم. گاهی می نشینم و روی کاغذ می آورم که باید حتما روزی به فلان نقطه سفر کنم، شفق قطبی را رصد کنم، آن کار به ظاهر ناممکن را ممکن کنم، فلان درد را درمان کنم و غیره، اما انگار هیچکدام از این رویا و هدف ها آنقدر که باید متعلق به من نیستند یا از نگاهی دیگر من به آن ها تعلق ندارم و خب این یعنی بی رویایی. شاید هم من هنوز آن نقطه ی مطلوب و خواستنی را که باید نیافته ام و هنوز به مکاشفه و تجربه نیاز دارم.
شاید حجم نشدن ها یا فاصله ی زیاد آنچه خواستم و آنچه که شد باعث شده که این حال را تجربه کنم ولی من سعی می کنم مسئولیت اکنون و گذشته را بپذیرم و کمتر از مسائل بیرونی شکوه کنم.
با این وجود من پذیرفته ام که باید زندگی کنم و پذیرفته ام که همین دلیل های کوچک و روزمره، خود زندگی هستند. گاهی حاشیه و چاشنی انگار متن اصلی هستند. چاره چیست؟ باید ادامه داد. اینقدرها هم سخت نیست ولی خب آسان هم نیست.
پی نوشت: عنوان مطلب برگرفته از متن کتاب ننامیدنی اثر ساموئل بکت می باشد.
- ۰ نظر
- ۱۱ دی ۰۰ ، ۰۰:۰۵