نسل ِ من

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رویا» ثبت شده است

این روزها انگار بیشتر از هر وقتی خالی از شوق و انگیزه ام. هیچ چیزی آنقدر خواستنی نیست برایم که بر این حجم نخواستنم غلبه کند و شور حرکت های سرشار از شور و شوق را در من بیانگیزد. انگار خاموشم. البته به جز وقت اضطرار و اضطراب. که آن هم در وقت نگرانی برای حال و احوال اطرافیانم سراغم می آید و به تکاپو و اضطراب وادارم می کند.

از طرفی هم انگار در بی رویایی به سر می برم. گاهی می نشینم و روی کاغذ می آورم که باید حتما روزی به فلان نقطه سفر کنم، شفق قطبی را رصد کنم، آن کار به ظاهر ناممکن را ممکن کنم، فلان درد را درمان کنم و غیره، اما انگار هیچکدام از این رویا و هدف ها آنقدر که باید متعلق به من نیستند یا از نگاهی دیگر من به آن ها تعلق ندارم و خب این یعنی بی رویایی. شاید هم من هنوز آن نقطه ی مطلوب و خواستنی را که باید نیافته ام و هنوز به مکاشفه و تجربه نیاز دارم.

شاید حجم نشدن ها یا فاصله ی زیاد آنچه خواستم و آنچه که شد باعث شده که این حال را تجربه کنم ولی من سعی می کنم مسئولیت اکنون و گذشته را بپذیرم و کمتر از مسائل بیرونی شکوه کنم.

با این وجود من پذیرفته ام که باید زندگی کنم و پذیرفته ام که همین دلیل های کوچک و روزمره، خود زندگی هستند. گاهی حاشیه و چاشنی انگار متن اصلی هستند. چاره چیست؟ باید ادامه داد. اینقدرها هم سخت نیست ولی خب آسان هم نیست.

 

پی نوشت: عنوان مطلب برگرفته از متن کتاب ننامیدنی اثر ساموئل بکت می باشد.

  • محسن جمشیدی
من هر روز و هر نفس گامی به سمت خروج از خودم بر می دارم.هر روزی که کار تازه ای باید بکنم و نمی کنم از خودم فاصله می گیرم.خودی که برای تحقق به آرمان هایش هر روز مصم تر از روی قبل قدم بردارم و بسازمش و برای ساختنش با هر مشکلی بجنگم.
راه من درست در درون خودم من است از من شروع می شود و در امتدادِ من به من می رسد. تا به خود معنا نبخشم نمی توانم به پیرامونم و به دنیای م معنا ببخشم و درست مشکل همین جاست که من در بیرونِ از خودم به جستجو می پردازم. چقدر نگاه آدمیان اطراف را جدی گرفته ام و انگار نه انگار که این منِ من است که موجود است نه آن منی که ایشان بدان می نگرند.
هی روزمرگی را پشت روزمرگی سر می کشم و هر دم از خودی که باید می بودم فاصله می گیرم. امروز که نگاهی به خودم انداختم دیدم چقدر دور شده ام از آن و چقدر غریبه ایم با هم. متاسفم،عمیقا متاسفم و البته این تاسف چیزی را عوض نمی کند.
هر چقدر که دلمان می خواهد به روزهای کودکی بازگردیم همان قدر از خودمان دور شده ایم! کودکی مان درست همان خودِ ماست، سرشار از رویا و جسارت. بی هیچ واهمه ای از آینده، گذشته، نگاهِ اطرافیان و خالی از هزار ترسِ خودخواسته و خودساخته ی بزرگسالی. ما هر چقدر بزرگتر شدیم بیشتر ترسیدیم و قدرت ریسک پذیری مان کمتر است، حس کنجکاوی و کشف در وجودمان خاموش و خاموش تر شد و کمتر به تحقق رویا هایمان فکر کردیم.
اغلب فکر می کنیم انسان بالغی شده ایم با نگرشی واقع گرایانه و کودکی مان را ایده آل گرا می دانیم اما از کجا معلوم که واقعیت همان دلدادگی بی چون و چرا و شیفتگی های بی پیرایه ی کودکی نباشد؟ چه چیز باعث شده اینقدر سخت و محکم بایستیم و کودکی را زیر سوال ببریم؟ اگر توفیقی هم بوده از ته مانده ی نهراسیدن های کودکی بوده، از جسارت های کودکی مان و ما این را نادیده گرفته ایم.
خلاصه که از خودم دور شده ام، از آن کودکِ کنجکاوِ ایده آل گرای دوست داشتنی. از آن شیطنت ها و کشف ها، از آن بی پروا کتاب دست گرفتن ها و در رویا گم شدن ها. این نه اینکه مرثیه خوانی برای رویاهای کودکی باشد بلکه شیون ی ست برای خودِ از دست رفته مان.برای حسرتی که بعد ها ممکن است بخوریم.
  • محسن جمشیدی