نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتخاب» ثبت شده است

اغلب، اتفاقات و دوره های زمانی در زندگی هر یک از ما وجود دارد که شاید مهم هم باشند اما دوست نداریم که نمایان و آشکار باشند حتی گاهی این اتفاقات را به شکل دیگری در ذهن می آوریم و اینقدر با خودمان تکرار می کنیم تا باورمان بشود.

این ها نیمه ی تاریک زندگی هستند که نمی خواهیم روی آن نور بیندازیم و آشکارش کنیم. بخش دیگر ماجرا هم مربوط به چیزهایی ست که نمی خواهیم در آینده برای مان رقم بخورند. گذشته از یک سری ایده آل های کلی که همه نمی خواهیم دچار مشقت و روزمرگی و شکست های عاطفی و بیماری و غیره بشویم قطعا جزئیاتی هم وجود دارد، جزئیاتی که در ذهن می آوریم که هیچ وقت نمی خواهیم شبیه تصویر فلان آدمی که در ذهن داریم بشویم. نمی خواهیم در فلان جایگاه قرار بگیریم. یا در فلان سیستم کاری عمر و انرژی مان را تلف کنیم. این نخواستن ها گاهی تنها سرنخی هستند که از آنچه در عمق درون مان می خواهیم در دست داریم. انگار گاهی همین پستو و نهان خانه ی ذهن مبیّن آن نیمه ی روشن و مشخص ذهنیت ماست.

شاید هیچ وقت هم ننشسته اید و برایش وقت نگذاشته اید که ببینید واقعا نمی خواهید چه کسی باشید، چه چیزی باشید، نمی خواهید کجا باشید و چگونه. این نخواستن ها، حد و مرز های مهمی را مشخص می کنند. مثلا این کشف که شما اهل کار نظامی یا دولتی، یا اصلا شغل بازاری نیستید تا حدودی مرز هایی را مشخص می کنند که خواسته ی شما درون آن مرز قرار دارد. هر چند گستره ی وسیعی را شامل شود اما حداقل از به کلی ندانستن بهتر است. می شود این مرز را هی تنگ و تنگ تر کرد تا به گزینه های محدود تری رسید. این تنها در مورد مسیر شغلی نیست. شما می توانید در تمام انتخاب ها و تصمیم گیری ها نیز این مرز بندی را رعایت کنید.

من هیچ وقت فکر نمی کردم در زندگی به نقطه ای برسم که ندانم چه چیزی می خواهم. هیچ وقت آینده را اینقدر مبهم و نامشخص ندیده بودم. بی هیچ تصویری از فردا و هیچ نقشه راهی برای فردا. همیشه انگار منتظر پایان و یا شروع دوره ای بوده ام ولی حالا فقط تا همین اکنون را بلدم و انتظار می کشم. تنها چیزی که به ذهنم رسید ترسیم آینده هایی بود که نمی خواهم. شاید با رسم چندین و چند تصویر پشیمانی حداقل بدانم که باید در چه مسیر هایی پا نگذارم یا به چه مسیرهایی پایان دهم.

برای من تکلیف یک مسیرها و انتخاب هایی خیلی زود مشخص شد اما با گذر زمان مسائل حل نشده ی بسیاری هم باقی ماندند که در دوره ای که انتظارش را نداشتم یکباره نمایان شدند و هر یک به سوال بزرگ مجزایی تبدیل شدند.

  • محسن جمشیدی

کمتر از ۷۰۰ روز تا سی سالگی ام باقی مانده و ۷۰۰ روز کم فرصتی نیست برای تغییر و رشد. می شود پا در عرصه هایی نهاد که هیچ وقت پیش از این تجربه شان نکرده ام و در دنیایی وارد شد که جهان ذهنی ام را دیگرگون سازد.

انتخاب و تغییر در آستانه ی سی

از مهمترین دوران های زندگی همین در آستانه ی دهه های مختلف زندگی بودن است، آستانه بیست، سی، چهل و پنجاه سالگی جملگی سال های مهمی برای تغییر و تحول زندگی هستند. البته اگر از اتفاق های گاه و بی گاه جاری چشم بپوشیم که هر یک لنگرگاهی در زندگی هستند.

انتخاب ها مبین چهارچوب انتخاب های بعدی اند و هر یک تغییر پدر تغییر دیگری ست. امکانات و محدودیت های زندگی از جایی به بعد مثل یک سلسله و شجره هر یک پدر دیگری اند و می توان رد خط خونی هر یک را در چندین و چند نسل اتفاقات بعدی نیز پی گرفت و یافت.

انگار که بستر ها را یکی پس از دیگری خود می گزینیم و شکل می دهیم. تصویر و تصور امروزِ ما از آینده در چگونگی آن کم تاثیر نیست. گرچند که دهه بیست تا سالگی آن طور که پیش تر در باره آن در نوجوانی فکر می کردم نبود اما خب ناپختگی نگاه نوجوانی و ایده آل گرایی های بی تجربگی را کم تاثیر در این فاصله چشم انداز تا واقعیت نمی بینم. حالا اما هر چه می گذرد واقع نگر تر به فرادا نظر می کنم اما رویا و امید را هنوز گم نکرده ام.

تسلیم صحنه آرایی های تلخ و خشن زندگی نشده ام و هنوز برای بهتر شدن تلاش می کنم و به آن امید دارم. برای من دهه سی تا چهل سالگی خیلی جدی و تعیین کننده به نظر می رسد. انتظار دارم که مسیر را مصمم تر بپیمایم و دقیق تر و پخته تر باشم. گرچند شاید ده سال دیگر در آستانه چهل سالگی باز به ناپختگی امروزم نیشخند بزنم، اما هیچ دلم نمی خواد که ناراضی از عملکرد خودم باشم.

انتظار دارم که نه بی غلط بلکه کم غلط تر مسیر پیش رو را طی کنم و رشد محسوسی را در دیدگاه و عملکردم تجربه کنم.

این روزهای مانده تا شروع دهه چهارم زندگی را خیلی مهم می انگارم چون باید انتخاب های مهمی انجام دهم، سرگشتگی های زیادی را باید در بیست سالگی جا گذاشته و با کوله ی فکری مشخص تری به دهه پیش رو قدم بگذارم. گرچند سرگشتگی و سوال های بشر تا لحظه ی مرگ همراه او هستند و آدم بی سوال همچون آدم مرده است اما سوال ها باید تغییر و رشد کنند. هر سوالی در خور سن و جایگاهی ست و باید از سوال های کلی به سوال های با جزئیات دقیق تری رسید.

این روزها باید بیشتر بخوانم، تجربه کنم، خطر کنم و پیش بروم.

 

پی نوشت: دانیل لوینسون روانشناس رشد، از ۲۸ تا ۳۳ سالگی را گذرگاه سی سالگی می داند که در آن فرد با نگاهی جدید به زندگی رو می کند. به اعتقاد وی جوانان در مدت انتقال ۳۰ سالگی ساختار زندگی خود را مجددا ارزیابی می کنند و سعی می کنند اجزایی را که به نظرشان نامناسب است، تغییر دهند.

  • محسن جمشیدی

گاهی سراسر منتظر اتفاق خوبی هستی که تو را بیرون بیاورد از هیاهوی ناجور درون ت، از خستگی ها و شلوغی های وجودت اما...

همیشه بدتر از هر بدی وجود دارد و چیزی به نام بدترین مطلق نیست چرا که اوضاع همیشه رویِ بدتری برای رو کردن دارد. از حال بد به حال بدتر تنها یک عنوان نیست که یک تلنگر است به من، یا هر کسی که با این تجربه ی من همراه شده است و مرا می خواند.

درست لحظه ای که حس می کنی چقدر تنها شده ای در مقابل سرگردانی ها و دل مشغولی هایت انگار برگه ی تازه ای رو می شود و می بینی که شرایطی پیش می آید که خودت را تنها تر از آن تنهای سابق می بینی.

اما همیشه خوب تر از خوبی و به تر از اکنونی هم وجود دارد و بی انصافی ست که تنها به وجه ی نا جورِ این هستی موجود نگاه کنیم که دنیا تلفیقی ست از جور و ناجور.

گاهی عجیب خسته ای و انگار وزنِ تمام ثانیه های روزهای سپری شده روی شانه هایت سنگینی می کنند و تو درست در همین حال، باید سبک تر از هر لحظه ای برای تمام روزها و ثانیه هایِ پیش رویت تصمیم بگیری. آدمی فرزند همین انتخاب های خویش است و انتخاب ها فرزندِ همین لحظه ها. لحظه های کِش داری که گاه تا عمق یک تصمیم و حتی تا بعد از آن کش می آیند و تو را رها نمی کنند.

من غرق شده در سرگردانی های خودم و خیره به عمقِ ناپیدای این سرگردانی ها به سر می برم. گُنگ ترین م انگار، درست مثل یک عددِ گُنگِ نامفهوم.

  • محسن جمشیدی