زلزله جانِ مرا لرزاند
حتی حالا که کمتر از یک شبانه روز از آن لحظه گذشته تصویر واضحی از لحظه ی زلزله در ذهن ندارم. تنها شاید بتوانم با واژه ی آشوب و دلهره و ترس و دستپاچگی و از این دست واژه ها آن لحظه را به تصویر بکشم.
زلزله نه تنها چهار ستون کالبد خانه را که تمام پیکر فکری مرا لرزاند. من بارها با واژه ی مرگ و مصیبت رو در رو شده ام اما این بار که شاید بدون صدمات جدی خطر از سرمان گذر کرد ضربه ی عمیق تری بر پیکرم نشاند و رفت.
مرگ همراه همیشگی زندگی ست. دوشادوش و همگام. مرگ روی دیگر زندگی ست. دیشب به تمام مرگان خوابیده در قبرها فکر کردم، آنها با آرامشی بسیار وصف ناشدنی از جایشان تکان هم نمی خورند. هیچ ترسی ندارند و زندگی را ته خط رفته اند. انگار هیچ نقطه ی کور ناشناخته ای برایشان باقی نمانده.
در زلزله بازماندگان بارها می میرند و زنده می شوند. انگار انتخابی بین یک بار مردن و هزار بار مردن مطرح است.
سایه ی ترس بر سر شهر و مردمان ش حال وصف ناشدنی ست که شاید تصویر کوچکی ست از آنچه که به عنوان قیامت در ذهن داریم.
...
- ۹۶/۰۹/۳۰