تجربه ی لذتِ متن با رولان بارت
جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۰۴ ب.ظ
خواستم از لذت متن بگویم و از رولان بارت اما دیدم که پیش از بهتر گقته شده و به بازنشر متنی که زهره روحی در این باره نوشته بود اکتفا کردم، در ادامه متن مقال ایشان آورده شده است:
نقد و بررسی کتاب لذت متن، رولان بارت
«کیست که امروزه خود را کامجو بخواند و سر خود را هم بالا بگیرد»!؟....(رولان بارت، 1382:ص90).
شاید بتوان گفت کل کتاب «لذت متن»، تشویق ساختارشکنانهایست در جهت کام جویی؛ کامجوییهایی که به دلایل ایدئولوژیکی و اقتصاد برخاسته از آن (تحت عنوان فرهنگ و تمدن)، یا در متن سرکوب شده و یا از فرط خودسانسوریِ غیرارادی به فراموشی سپرده شدهاند. (درست همانند بخشی از تنوارهی آدمی که در اثر عدم استفاده، به مرور ناکارآمد میشود و وجودش از یاد میرود). بهرحال اگر لذت و سرخوشی، اصلی بشری، و متون هم یکی از امکانهای پدیداری این اصل باشد، در اینصورت طبق گفتهی بارت، جایگاه لذت در «نظریهی متن»، روشن و مشخص نیست؛ چرا که به باور وی«متن»، به منزلهی عرصهی ظهور و پدیداریِ لذت، به تصرف اخلاق و حقیقت درآمده است. حال آنکه از نظر رولان بارت، "لذت، یک فاصلهگیری، یک بادبان برافراشتن است که بدون آن نظریهی متن باز به دام یک نظام متمرکز، یک فلسفهی معنا میافتد" (ص91). پس در واقع لذت و یا از آن جدیتر سرخوشی، همان چیزی است که امروزه در متن غایب است؛ اما این غیبت امری ذاتی نیست بلکه به باور بارت از سوی نظریهی متن، و چه بسا ایدئولوژیِ در پس نظریهی متن به تصرف درآمده است و این نه مربوط به این یا آن متنِ خاص، بلکه مربوط به هر متنیست که از مشروعیت و به اصطلاح رسمیت برخوردار است؛ به بیانی متون ایدئولوژیزده. و از قضا راز ماندگاریِ بازتولیدانهی این متون نیز در همین است: در تکراری که از ناحیهای مرکزی آنرا کنترل و هدایت میکند، آنهم بهمثابهی امری اجتماعی که نهادینه میشود و بدان طریق چیزهای اطراف را «نهادینه میکند»؛ اما فرسنگها دور از قدرتِ «لذت برهم زننده و آشوبگر»؛ حال آنکه سرخوشیِ فارغ از هر گونه نهاد و قیود اجتماعی (ص 61)، به دلیل مهجوریاش حتا از راه و روشی برای بازتولید خود نیز آزاد است. از اینرو آزاد و به اصطلاح یخلیوار از عوامل پایداری میزید!....
رولان بارت، در کتاب «لذت متن» جداً بر آن است تا چنین لذتی را از درون سایهها بیرون کشد و به تماشایش بگذارد. شاید برای به حسرت واداشتن آدمی! باری، از نظر بارت پیوند حاصل از عقد عقلانیت و اخلاق به «حقیقت»ی منجر شده است که فرایندش به جای آزادسازی، در جهت اسارت آدمی عمل کرده است. اما جالب است بدانیم لذت متنِ بارت بیشتر به تصفیه حساب (طلبکاری؟) میماند تا بریدن و ناامیدی از خِرَد بشری. بارت بینیاز از ذکر موقعیت، حتا لحظهای خود را از میدان عقلانیت و خرد دور نمیکند اما نقطهای که در آن جای گرفته، مجهز و آشنا به پارادوکسهای عقلانیست. همانهایی که خِرَدِ پیر که آگاه به «بیبنیادی و بیغایتی وجود است» به آن میبالد، حال آنکه پاشنهی آشیلِ مدرنیست های خشک مغز و کلاسیک به شمار میآید. بهرحال چنانکه در کتاب لذت متن پیداست، بارت مسلط به شناخت لذتِ سرکش و زیر و زبَر کُن است. لذتِ سرخوشانهای که نه رام و تحت نظارت، بل بهرهمند از قدرت سرخوشیِ ویرانکنندهی ساختارهاست. بییار و یاور و یا بدون هر گونه سرنمونی در خدمت به ایدئولوژی خاص؛ (یکی دیگر از دلایل ناپایداریِ آن!)؛ پس کار و بارش همچون هر طوفانی، صرفاً برهم زدن نظم و صرفاً ویرانی است و بس؛ و اما آدمی که در چنین نقطهای ایستاده است به قول بارت " جامعهی ما را به سخره خواهد گرفت: دادگاه، مدرسه، تیمارستان، گفتوشنود ـ او با این همه [با هیچکس]، هیچ نسبتی نخواهد داشت: کیست که تناقض را بی شرمساری تاب آورد؟ اما حال، [به گفتهی بارت] این ضد قهرمان به دنیا آمده: او همان خوانندهی متن است، آن زمان که لذت خود را میبرد. اینجاست که اسطورهی کتاب مقدس معکوس میشود، درهم ریختگیِ زبانها دیگر یک مجازات نیست، سوژه با همخانگی زبانهایی که در کنار هم کار میکنند به سرخوشی راه میبرد. متن لذتبخش، همان بابلِ بختیار است" (ص22).
رولان بارت با رویکردی نیچهای (حتا با وجودیکه وی را بدبین به کامجویی میداندص82) و نیز همان مهارتِ نیچهای (در به کارگیری تناقضات زبانیِ برخاسته از فقدان سوژهگی و یا بیبنیادی وجودی و ...)، علیه تقابل دروغینی میایستد که بین «حیات عملی» و «حیات فکری» ایجاد شده است (دقیقتر بگوییم از سوی ایدهآلیستهای نخستین ایجاد شده است)، تقابلی که به جدایی «متن» از خاستگاه واقعیاش یعنی زندگی و حیات روزه منجر شده است. و در اینجاست که بارت میگوید: "لذت متن همین است: دادخواستی علیه جداسازیِ متن"(ص84).
بنابراین بارت با تأیید و تأکید بر تکثرِ زبانی از راه خوانش معکوسِ مفسران کتاب مقدس و نیز استقبال از درهم ریختگی زبانی در اسطورهی نهادینهشدهی کتاب مقدس، به جای نفی آن (که مطابق روایت اسطورهای کتاب مقدس وحدت را بر هم زده است) و نیز به جای اکراه از این گسست و کثرت ناشی از آن، به موقعیتی سرخوشانه راه میبرد. جایی «نامکان» به لحاظ فقدان سرنمونیِ پایدار؛ منظور سرنمونی تحت آموزهی «وحدت» است که بنا بر سرشتِ پارانویاییِ غیرِ پذیرای «دیگری» (بخوانید امری برای خود و مستقل از وحدت جمعی در عین ارتباط با دیگر چیزها)، نسبت به هر آنچه «غیر» به نظر رسد،سرکوبگرایانه عمل میکند. بارت به زیبایی تمام میگوید: "هیچ چیزی واقعاً خصمانه نیست، همه چیز متکثر است. من به نرمی از این تاریکیِ بازتابی میگذرم.... متن محتاج سایهی خویش است: این سایه اندکی ایدئولوژی، اندکی بازنمایی، و اندکی سوژه است: شبحها، حفرهها، ردپاها، لکههای لازم: هر انهدامی، سایه روشن خاص خود را میخواهد"(ص53). آری چنانچه میبینیم با کهکشانی از «شدن» مواجهایم. در تأویل بارت، هر چیزی برای منهدم «شدن»، سایه روشن خود را میخواهد. همانگونه که هر حیاتی برای شدنِ خویش نیز سایه روشن خود را میخواهد. بنابراین بر خلاف دروغگویان و تقلیلدهندگان آدمی و جهان، هیچ «وجود»ی یکدست و عاری از تناقض وجود ندارد. درست مانند جامعه که از نظر بارت بی شقاق محال باشد (ص 44)؛ اما اگر انشقاق را نوعی انحراف بدانیم (که از نظر زهدورزانِ «جداییطلب» ـ ثنویت اندیشان ـ اینگونه است) در اینصورت همانگونه که بارت به درستی بیان کرده است:" جامعه از انحراف خود غافل است". همانگونه که به قول فروید خودآگاهِ آدمی نیز از انحرافِ مسالمتآمیز خود غافل است. بهرحال بارت به نقل از فروید میگوید: «دو طرف سهم خود را میبرند: انگیزه به ارضای سزاوار خود میرسد و واقعیت به احترامی که شایستهی آن است»"(همانجا).
اما آنچه سبب میشود تا این دروغِ زاهدانه دوام آورد و چیزها (اعم از آدمی، جهان و مسلماً روابط هستیشناسانهی آن) عاری از تناقض جلوه کنند، تنها و تنها سرکوب است (در هر شکل و شمایلی که به خود گیرد). سرکوبی که میتواند، فیالمثل تحت قیمومیت زبانِ ایدئولوژیکی خاصی، چیزها را صرفاً به یک نوع خوانش تقلیل دهد و کوچکترین شک و شبههای بیرون از چارچوب آن باقی نگذارد. به گفتهی بارت:
"به محض آنکه در جایی، کلمهیی دربارهی لذتِ متن بر زبان برانید دو پلیس حاضر و آماده هستند که آناً شما را دستگیر کنند: پلیس سیاست و پلیس روانکاوی: لذت، لذت بیهوده و / یا مجرمانه؛ [بنابراین] یا عبث است یا واهی، یک تصور طبقاتی یا یک توهم" (ص82).
و این برملاسازیِ صریح، علاوه بر آنکه از وضعیت «ممنوعه»ی سرخوشی و لذت متن پرده برمیگیرد (صص23، 41،42)، در حقیقت نقاب برکشیدن از معضل پارادوکسیکالی است که گریبان بسیاری از قلمروهای زبانی را گرفته است. به عنوان مثال چگونه میتوان خارج از هدفمندی ادبیات مارکسیستی (آزادسازیِ تودهها)، از «لذت متن» و یا «سرخوشی ویرانگرایانه»ی متن سخنی به میان آورد و محکوم به انگ فرهنگ بورژوایی نشد!؟ همان معضل، تناقض و یا دو گانگیای که فیالمثل فرهیختهی مارکسیست به خوبی آنرا تجربه کرده و احتمالاً بارها بر آن سرپوش گذاشته است. حال آنکه به نظر میرسد بارت آمده است تا سرپوشها را بردارد. اینکه در اینکار تا چه اندازه صادقانه عمل میکند، در این لحظه به هیچوجه کمترین اهمیتی ندارد، مهم مواجهکردن مخاطبِ فرهیخته با پارادوکسیست که از دیدن آن زمانی طولانی گریخته است: خسته و به تنگ آمده از جنگیدن، دشمنداشتن و دشمنداشتگیها! به عنوان مثال خسته از«دشمن داشتنِ» وضعیتی که نحوهی زیستِ آن به راستی سزاوار دشمنداشتگی است: در تنگنا، بدبختی و نابودی قرار دادنِِ خلقی کثیر در اسارت ...؛ آری، سرخوش شدن از متنی که شالودهشکنانه همهی ساختارهای واقعیت و مرزهای آن با رویا، توهم و تعبیر و تفسیرهای جدایی طلب را برای لحظاتی فرو میگذارد و خود را از چنگ «پلیسهای روانکاوانه و سیاست» آزاد میسازد. آنهم بدون کوچکترین طرح و برنامهای برای «آینده»! آیندهای که پنداری جایی در لذت متن بارت ندارد. شاید از اینرو که آنرا در اسارت میبیند. چه در غیر اینصورت اینگونه عطشی به سرخوشیِ عصیانگرایانه پیدا نمیکرد!
در هر حال، وقتی سخن از حضور در موقعیتهای «نامکان» میگوییم، منظور، بودن در وضعیت پارادوکسیکال و به لحاظ عقلانی لامحال است. وضعیتی که اگر قرار باشد از نو «لذت» و «سرخوشی» را بخشی از شیوهی زندگیمان کنیم، و فقط «برای لحظاتی» خود را از اسارت تمام و کمال «گفتمانیِ این یا آن ایدئولوژی خاص»، (بخوانید الگوهای عقلانی) که در عین حال محتاج آنهائیم (و از اینرو فینفسه ناگسستنی و غیرقابل اجتناب از فرایند هستیِ اجتماعیِ به نظر میرسند)، روی برنتابیم، ناگزیریم به قول بارت با الهام از یکی از شخصیتهای برشت خود را به این درک نزدیک سازیم که "جنگ، صلح را از بین نمیبرد ... جنگ هم لحظات صلحآمیزی دارد ... در فاصلهی دو درگیری همیشه وقتی برای بالا انداختن یک لیوان آبجو هست..."(ص51).
اما واقعیت این است که از نظر بارت، این «وقتِ بالا انداختن آبجو»، بسیار متفاوت از «فرصت استراحت» است. به گفتهی خودش این،"نه به سان فرصتی برای استراحت، بل به سانِ گذریناسازگار ـ گسسته ـ از زبانی دیگر، یک تنکردشناسی متفاوت را به کار بستن [است]" (همانجا).
بنابراین اکنون با «تنکردشناسیِ» متفاوت و نامکانی مواجهایم که میتواند فارغ از هر گونه هدف و غایتی در گسترهی لذت و سرخوشیای که بارت نشانمان داده است، قرار داشته باشد. همان تنکردشناسیای که در پیشفهمهای پارانویاییِ افق و زبان عادتوارههای ایدئولوژیکیمان (ص49) آغشته به انواع انگهاست: بیهوده، مجرمانه، عبث، واهی، طبقاتی و ....؛
اما آیا این رویه، «پشت کردن» به فداکاری و از خودگذشتگیهای «انگیزه»ها، (به صلاحدید عقلانیت) نیست!؟ حتماً چنین است. وانگهی به عنوان اصلی هرمنوتیکی، اصلاً برای آنکه از متن سرخوشانهی «لاقید» محظوظ شویم، میباید خود نیز پیشاپیش لاقیدی را تجربه و نحوهی بودناش را درک کرده باشیم. به قولی میباید پیشاپیش با جزء جزء آنچه در متنی لاقید میآید آشنا باشیم و نیز بتوانیم آنرا درک کنیم و از آن لذت ببریم. (آیا این هایدگر نیست که این اصل را جا انداخته است!؟). بنابراین بیجهت نیست که به گفتهی بارت متنی که حتا ناپایدار هم نیست و از آن بدتر «زود هنگام» است و منوط به هیچ پختگی هم نیست، "همان آدم بیخیالی است (یا باید باشد) که به پدر سیاسیاش پشت میکند" (ص 77)....؛
باری، رولان بارت، دو نوع محظوظ شدگی را پیش چشم میآورد: «لذت» و «سرخوشی»؛ گاه لذت را به سرخوشی بسط داده و گاه در تضاد با آن قرار میدهد (صص39 ـ 40)؛ و هر چند بسیاری از مواقع میکوشد تا در خصوص «لذت» به تبیینی شایسته دست زند اما به دلیل جسارتی که در «سرخوشی» است، جایی فراتر برای آن در متن در نظر میگیرد. یا شاید مناسبتر باشد بگوییم تلاش میکند تا آنرا به عنوان انرژیای بیبدیل و غیرقابل تخمین معرفی کند. درست همانند جنگلی (خوشمنظر؟) که کسی هنوز از هولی که از درون آن میتواند سر زند، خبر ندارد. زیرا آنرا «نو» و بر خلاف «لذت»، فراتر از هر عادتوارهی گرم و نرمی معرفی میکند که به مثابهی کلیشهی مرجعیت از درونِ خاطرهها پر میکشد. فیالمثل دربارهی رابطهی خودش و پروست میگوید: "من پی بردهام که کار پروست، دستکم برای من، همان کار مرجع است. همان سامانه ( mathesis) ی کلی، همان ماندالا (mandala) ی کل جهان آفرینی ادبی ـ همان جایگاهی که نامههای مادام دوسوینیی برای مادر بزرگ راوی داشتند، حکایات شوالیهگری برای دون کیشوت، و ...؛ منظور از این گفته آن نیست که در هر حال من یک «متخصص» پروستام: [بلکه این است که ] این پروست است که به سر وقت من میآید، این من نیستم که از او یاد میکنم؛ نه یک «اقتدار / مؤلفیت»، بل که صرفاً یک خاطرهی دوار. و این همان بیناـ متن ( inter- texte ) است: عدم امکان سر کردن در بیرون از متنِ بیکران(ص 58).
و بدین ترتیب بار دیگر بارت بر شیوهی پارادوکسیکال هستی آدمی تأمل و تآکید میکند و اتفاقاً به همین دلیل هم بر سطوح بینامتنی و یا در حالت شدتیافتهاش، نامکانی اصرار میورزد. شیوهای بهمنزلهی مقاومت علیه هر آن چیزی که از آدمی موقعیتی تقلیلپذیر و تک ساحتی طلب میکند. درست همانگونه که به قول خودش " علم فیزیک (امروزی) باید خود را با نایکسانیِ مکانیِ برخی محیطها، برخی عالمها وفق دهد، تحلیل ساختاری (نشانهشناسی) نیز به همین سان باید ناچیزترین مقاومتها در متن را، نقشهی بیقاعدهی رگههای متن را تشخیص دهد" (ص59).
بهرحال شاید بد نباشد در خاتمه به اهمیت «شدن» در فضای «بینامتنی» (نامکانی) اشاره کنیم. به عبارتی به شاهکلیدی نظر اندازیم که به لحاظ هستیشناختی، بنیاد آزادسازی موقت ولو از سر توهم (بهمثابه جهشی برقآسا از روی هر مکان، و حذف تعلق به هر ایدئولوژی و قلمرو اسارتآمیز زبانی آن) را امکان پذیر میسازد. بارت در خصوص این «صیرورت» برهم زنندهی هر نظم تحمیلی و تقلیل دهنده ناچار است به بزرگترین ساختار شکن مدرن (فریدریش ویلهلم نیچه) روی آورد. آنجا که فیالمثل نیچه «پایداری و ماندگاری» را به یمن بیظرافتی آدمی در فروکاستن چیزها تا حد تنزل به سطوح همگانی تعبیر و تفسیر میکند. چنانکه فیالمثل در این سخن نغز میگوید: "یک درخت هر لحظه چیزی تازه است؛ ما از آنرو بر شکل صحه میگذاریم که ظرافت یک لحظهی مطلق را درک نمیکنیم"(ص 86). و رولان بارت خود نیز به این سخن میافزاید" متن نیز همین درختی است که ما انتصاب (موقتی)اش را مدیون بیظرافتیِ اندام خود هستیم. ما از آنرو علمنگریم که ظرافت نداریم. ( significance) چیست؟ معنا، مادام که شهوتخیزانه عرضه شده باشد"(همانجا) ....؛
نقد و بررسی کتاب لذت متن، رولان بارت
«کیست که امروزه خود را کامجو بخواند و سر خود را هم بالا بگیرد»!؟....(رولان بارت، 1382:ص90).
شاید بتوان گفت کل کتاب «لذت متن»، تشویق ساختارشکنانهایست در جهت کام جویی؛ کامجوییهایی که به دلایل ایدئولوژیکی و اقتصاد برخاسته از آن (تحت عنوان فرهنگ و تمدن)، یا در متن سرکوب شده و یا از فرط خودسانسوریِ غیرارادی به فراموشی سپرده شدهاند. (درست همانند بخشی از تنوارهی آدمی که در اثر عدم استفاده، به مرور ناکارآمد میشود و وجودش از یاد میرود). بهرحال اگر لذت و سرخوشی، اصلی بشری، و متون هم یکی از امکانهای پدیداری این اصل باشد، در اینصورت طبق گفتهی بارت، جایگاه لذت در «نظریهی متن»، روشن و مشخص نیست؛ چرا که به باور وی«متن»، به منزلهی عرصهی ظهور و پدیداریِ لذت، به تصرف اخلاق و حقیقت درآمده است. حال آنکه از نظر رولان بارت، "لذت، یک فاصلهگیری، یک بادبان برافراشتن است که بدون آن نظریهی متن باز به دام یک نظام متمرکز، یک فلسفهی معنا میافتد" (ص91). پس در واقع لذت و یا از آن جدیتر سرخوشی، همان چیزی است که امروزه در متن غایب است؛ اما این غیبت امری ذاتی نیست بلکه به باور بارت از سوی نظریهی متن، و چه بسا ایدئولوژیِ در پس نظریهی متن به تصرف درآمده است و این نه مربوط به این یا آن متنِ خاص، بلکه مربوط به هر متنیست که از مشروعیت و به اصطلاح رسمیت برخوردار است؛ به بیانی متون ایدئولوژیزده. و از قضا راز ماندگاریِ بازتولیدانهی این متون نیز در همین است: در تکراری که از ناحیهای مرکزی آنرا کنترل و هدایت میکند، آنهم بهمثابهی امری اجتماعی که نهادینه میشود و بدان طریق چیزهای اطراف را «نهادینه میکند»؛ اما فرسنگها دور از قدرتِ «لذت برهم زننده و آشوبگر»؛ حال آنکه سرخوشیِ فارغ از هر گونه نهاد و قیود اجتماعی (ص 61)، به دلیل مهجوریاش حتا از راه و روشی برای بازتولید خود نیز آزاد است. از اینرو آزاد و به اصطلاح یخلیوار از عوامل پایداری میزید!....
رولان بارت، در کتاب «لذت متن» جداً بر آن است تا چنین لذتی را از درون سایهها بیرون کشد و به تماشایش بگذارد. شاید برای به حسرت واداشتن آدمی! باری، از نظر بارت پیوند حاصل از عقد عقلانیت و اخلاق به «حقیقت»ی منجر شده است که فرایندش به جای آزادسازی، در جهت اسارت آدمی عمل کرده است. اما جالب است بدانیم لذت متنِ بارت بیشتر به تصفیه حساب (طلبکاری؟) میماند تا بریدن و ناامیدی از خِرَد بشری. بارت بینیاز از ذکر موقعیت، حتا لحظهای خود را از میدان عقلانیت و خرد دور نمیکند اما نقطهای که در آن جای گرفته، مجهز و آشنا به پارادوکسهای عقلانیست. همانهایی که خِرَدِ پیر که آگاه به «بیبنیادی و بیغایتی وجود است» به آن میبالد، حال آنکه پاشنهی آشیلِ مدرنیست های خشک مغز و کلاسیک به شمار میآید. بهرحال چنانکه در کتاب لذت متن پیداست، بارت مسلط به شناخت لذتِ سرکش و زیر و زبَر کُن است. لذتِ سرخوشانهای که نه رام و تحت نظارت، بل بهرهمند از قدرت سرخوشیِ ویرانکنندهی ساختارهاست. بییار و یاور و یا بدون هر گونه سرنمونی در خدمت به ایدئولوژی خاص؛ (یکی دیگر از دلایل ناپایداریِ آن!)؛ پس کار و بارش همچون هر طوفانی، صرفاً برهم زدن نظم و صرفاً ویرانی است و بس؛ و اما آدمی که در چنین نقطهای ایستاده است به قول بارت " جامعهی ما را به سخره خواهد گرفت: دادگاه، مدرسه، تیمارستان، گفتوشنود ـ او با این همه [با هیچکس]، هیچ نسبتی نخواهد داشت: کیست که تناقض را بی شرمساری تاب آورد؟ اما حال، [به گفتهی بارت] این ضد قهرمان به دنیا آمده: او همان خوانندهی متن است، آن زمان که لذت خود را میبرد. اینجاست که اسطورهی کتاب مقدس معکوس میشود، درهم ریختگیِ زبانها دیگر یک مجازات نیست، سوژه با همخانگی زبانهایی که در کنار هم کار میکنند به سرخوشی راه میبرد. متن لذتبخش، همان بابلِ بختیار است" (ص22).
رولان بارت با رویکردی نیچهای (حتا با وجودیکه وی را بدبین به کامجویی میداندص82) و نیز همان مهارتِ نیچهای (در به کارگیری تناقضات زبانیِ برخاسته از فقدان سوژهگی و یا بیبنیادی وجودی و ...)، علیه تقابل دروغینی میایستد که بین «حیات عملی» و «حیات فکری» ایجاد شده است (دقیقتر بگوییم از سوی ایدهآلیستهای نخستین ایجاد شده است)، تقابلی که به جدایی «متن» از خاستگاه واقعیاش یعنی زندگی و حیات روزه منجر شده است. و در اینجاست که بارت میگوید: "لذت متن همین است: دادخواستی علیه جداسازیِ متن"(ص84).
بنابراین بارت با تأیید و تأکید بر تکثرِ زبانی از راه خوانش معکوسِ مفسران کتاب مقدس و نیز استقبال از درهم ریختگی زبانی در اسطورهی نهادینهشدهی کتاب مقدس، به جای نفی آن (که مطابق روایت اسطورهای کتاب مقدس وحدت را بر هم زده است) و نیز به جای اکراه از این گسست و کثرت ناشی از آن، به موقعیتی سرخوشانه راه میبرد. جایی «نامکان» به لحاظ فقدان سرنمونیِ پایدار؛ منظور سرنمونی تحت آموزهی «وحدت» است که بنا بر سرشتِ پارانویاییِ غیرِ پذیرای «دیگری» (بخوانید امری برای خود و مستقل از وحدت جمعی در عین ارتباط با دیگر چیزها)، نسبت به هر آنچه «غیر» به نظر رسد،سرکوبگرایانه عمل میکند. بارت به زیبایی تمام میگوید: "هیچ چیزی واقعاً خصمانه نیست، همه چیز متکثر است. من به نرمی از این تاریکیِ بازتابی میگذرم.... متن محتاج سایهی خویش است: این سایه اندکی ایدئولوژی، اندکی بازنمایی، و اندکی سوژه است: شبحها، حفرهها، ردپاها، لکههای لازم: هر انهدامی، سایه روشن خاص خود را میخواهد"(ص53). آری چنانچه میبینیم با کهکشانی از «شدن» مواجهایم. در تأویل بارت، هر چیزی برای منهدم «شدن»، سایه روشن خود را میخواهد. همانگونه که هر حیاتی برای شدنِ خویش نیز سایه روشن خود را میخواهد. بنابراین بر خلاف دروغگویان و تقلیلدهندگان آدمی و جهان، هیچ «وجود»ی یکدست و عاری از تناقض وجود ندارد. درست مانند جامعه که از نظر بارت بی شقاق محال باشد (ص 44)؛ اما اگر انشقاق را نوعی انحراف بدانیم (که از نظر زهدورزانِ «جداییطلب» ـ ثنویت اندیشان ـ اینگونه است) در اینصورت همانگونه که بارت به درستی بیان کرده است:" جامعه از انحراف خود غافل است". همانگونه که به قول فروید خودآگاهِ آدمی نیز از انحرافِ مسالمتآمیز خود غافل است. بهرحال بارت به نقل از فروید میگوید: «دو طرف سهم خود را میبرند: انگیزه به ارضای سزاوار خود میرسد و واقعیت به احترامی که شایستهی آن است»"(همانجا).
اما آنچه سبب میشود تا این دروغِ زاهدانه دوام آورد و چیزها (اعم از آدمی، جهان و مسلماً روابط هستیشناسانهی آن) عاری از تناقض جلوه کنند، تنها و تنها سرکوب است (در هر شکل و شمایلی که به خود گیرد). سرکوبی که میتواند، فیالمثل تحت قیمومیت زبانِ ایدئولوژیکی خاصی، چیزها را صرفاً به یک نوع خوانش تقلیل دهد و کوچکترین شک و شبههای بیرون از چارچوب آن باقی نگذارد. به گفتهی بارت:
"به محض آنکه در جایی، کلمهیی دربارهی لذتِ متن بر زبان برانید دو پلیس حاضر و آماده هستند که آناً شما را دستگیر کنند: پلیس سیاست و پلیس روانکاوی: لذت، لذت بیهوده و / یا مجرمانه؛ [بنابراین] یا عبث است یا واهی، یک تصور طبقاتی یا یک توهم" (ص82).
و این برملاسازیِ صریح، علاوه بر آنکه از وضعیت «ممنوعه»ی سرخوشی و لذت متن پرده برمیگیرد (صص23، 41،42)، در حقیقت نقاب برکشیدن از معضل پارادوکسیکالی است که گریبان بسیاری از قلمروهای زبانی را گرفته است. به عنوان مثال چگونه میتوان خارج از هدفمندی ادبیات مارکسیستی (آزادسازیِ تودهها)، از «لذت متن» و یا «سرخوشی ویرانگرایانه»ی متن سخنی به میان آورد و محکوم به انگ فرهنگ بورژوایی نشد!؟ همان معضل، تناقض و یا دو گانگیای که فیالمثل فرهیختهی مارکسیست به خوبی آنرا تجربه کرده و احتمالاً بارها بر آن سرپوش گذاشته است. حال آنکه به نظر میرسد بارت آمده است تا سرپوشها را بردارد. اینکه در اینکار تا چه اندازه صادقانه عمل میکند، در این لحظه به هیچوجه کمترین اهمیتی ندارد، مهم مواجهکردن مخاطبِ فرهیخته با پارادوکسیست که از دیدن آن زمانی طولانی گریخته است: خسته و به تنگ آمده از جنگیدن، دشمنداشتن و دشمنداشتگیها! به عنوان مثال خسته از«دشمن داشتنِ» وضعیتی که نحوهی زیستِ آن به راستی سزاوار دشمنداشتگی است: در تنگنا، بدبختی و نابودی قرار دادنِِ خلقی کثیر در اسارت ...؛ آری، سرخوش شدن از متنی که شالودهشکنانه همهی ساختارهای واقعیت و مرزهای آن با رویا، توهم و تعبیر و تفسیرهای جدایی طلب را برای لحظاتی فرو میگذارد و خود را از چنگ «پلیسهای روانکاوانه و سیاست» آزاد میسازد. آنهم بدون کوچکترین طرح و برنامهای برای «آینده»! آیندهای که پنداری جایی در لذت متن بارت ندارد. شاید از اینرو که آنرا در اسارت میبیند. چه در غیر اینصورت اینگونه عطشی به سرخوشیِ عصیانگرایانه پیدا نمیکرد!
در هر حال، وقتی سخن از حضور در موقعیتهای «نامکان» میگوییم، منظور، بودن در وضعیت پارادوکسیکال و به لحاظ عقلانی لامحال است. وضعیتی که اگر قرار باشد از نو «لذت» و «سرخوشی» را بخشی از شیوهی زندگیمان کنیم، و فقط «برای لحظاتی» خود را از اسارت تمام و کمال «گفتمانیِ این یا آن ایدئولوژی خاص»، (بخوانید الگوهای عقلانی) که در عین حال محتاج آنهائیم (و از اینرو فینفسه ناگسستنی و غیرقابل اجتناب از فرایند هستیِ اجتماعیِ به نظر میرسند)، روی برنتابیم، ناگزیریم به قول بارت با الهام از یکی از شخصیتهای برشت خود را به این درک نزدیک سازیم که "جنگ، صلح را از بین نمیبرد ... جنگ هم لحظات صلحآمیزی دارد ... در فاصلهی دو درگیری همیشه وقتی برای بالا انداختن یک لیوان آبجو هست..."(ص51).
اما واقعیت این است که از نظر بارت، این «وقتِ بالا انداختن آبجو»، بسیار متفاوت از «فرصت استراحت» است. به گفتهی خودش این،"نه به سان فرصتی برای استراحت، بل به سانِ گذریناسازگار ـ گسسته ـ از زبانی دیگر، یک تنکردشناسی متفاوت را به کار بستن [است]" (همانجا).
بنابراین اکنون با «تنکردشناسیِ» متفاوت و نامکانی مواجهایم که میتواند فارغ از هر گونه هدف و غایتی در گسترهی لذت و سرخوشیای که بارت نشانمان داده است، قرار داشته باشد. همان تنکردشناسیای که در پیشفهمهای پارانویاییِ افق و زبان عادتوارههای ایدئولوژیکیمان (ص49) آغشته به انواع انگهاست: بیهوده، مجرمانه، عبث، واهی، طبقاتی و ....؛
اما آیا این رویه، «پشت کردن» به فداکاری و از خودگذشتگیهای «انگیزه»ها، (به صلاحدید عقلانیت) نیست!؟ حتماً چنین است. وانگهی به عنوان اصلی هرمنوتیکی، اصلاً برای آنکه از متن سرخوشانهی «لاقید» محظوظ شویم، میباید خود نیز پیشاپیش لاقیدی را تجربه و نحوهی بودناش را درک کرده باشیم. به قولی میباید پیشاپیش با جزء جزء آنچه در متنی لاقید میآید آشنا باشیم و نیز بتوانیم آنرا درک کنیم و از آن لذت ببریم. (آیا این هایدگر نیست که این اصل را جا انداخته است!؟). بنابراین بیجهت نیست که به گفتهی بارت متنی که حتا ناپایدار هم نیست و از آن بدتر «زود هنگام» است و منوط به هیچ پختگی هم نیست، "همان آدم بیخیالی است (یا باید باشد) که به پدر سیاسیاش پشت میکند" (ص 77)....؛
باری، رولان بارت، دو نوع محظوظ شدگی را پیش چشم میآورد: «لذت» و «سرخوشی»؛ گاه لذت را به سرخوشی بسط داده و گاه در تضاد با آن قرار میدهد (صص39 ـ 40)؛ و هر چند بسیاری از مواقع میکوشد تا در خصوص «لذت» به تبیینی شایسته دست زند اما به دلیل جسارتی که در «سرخوشی» است، جایی فراتر برای آن در متن در نظر میگیرد. یا شاید مناسبتر باشد بگوییم تلاش میکند تا آنرا به عنوان انرژیای بیبدیل و غیرقابل تخمین معرفی کند. درست همانند جنگلی (خوشمنظر؟) که کسی هنوز از هولی که از درون آن میتواند سر زند، خبر ندارد. زیرا آنرا «نو» و بر خلاف «لذت»، فراتر از هر عادتوارهی گرم و نرمی معرفی میکند که به مثابهی کلیشهی مرجعیت از درونِ خاطرهها پر میکشد. فیالمثل دربارهی رابطهی خودش و پروست میگوید: "من پی بردهام که کار پروست، دستکم برای من، همان کار مرجع است. همان سامانه ( mathesis) ی کلی، همان ماندالا (mandala) ی کل جهان آفرینی ادبی ـ همان جایگاهی که نامههای مادام دوسوینیی برای مادر بزرگ راوی داشتند، حکایات شوالیهگری برای دون کیشوت، و ...؛ منظور از این گفته آن نیست که در هر حال من یک «متخصص» پروستام: [بلکه این است که ] این پروست است که به سر وقت من میآید، این من نیستم که از او یاد میکنم؛ نه یک «اقتدار / مؤلفیت»، بل که صرفاً یک خاطرهی دوار. و این همان بیناـ متن ( inter- texte ) است: عدم امکان سر کردن در بیرون از متنِ بیکران(ص 58).
و بدین ترتیب بار دیگر بارت بر شیوهی پارادوکسیکال هستی آدمی تأمل و تآکید میکند و اتفاقاً به همین دلیل هم بر سطوح بینامتنی و یا در حالت شدتیافتهاش، نامکانی اصرار میورزد. شیوهای بهمنزلهی مقاومت علیه هر آن چیزی که از آدمی موقعیتی تقلیلپذیر و تک ساحتی طلب میکند. درست همانگونه که به قول خودش " علم فیزیک (امروزی) باید خود را با نایکسانیِ مکانیِ برخی محیطها، برخی عالمها وفق دهد، تحلیل ساختاری (نشانهشناسی) نیز به همین سان باید ناچیزترین مقاومتها در متن را، نقشهی بیقاعدهی رگههای متن را تشخیص دهد" (ص59).
بهرحال شاید بد نباشد در خاتمه به اهمیت «شدن» در فضای «بینامتنی» (نامکانی) اشاره کنیم. به عبارتی به شاهکلیدی نظر اندازیم که به لحاظ هستیشناختی، بنیاد آزادسازی موقت ولو از سر توهم (بهمثابه جهشی برقآسا از روی هر مکان، و حذف تعلق به هر ایدئولوژی و قلمرو اسارتآمیز زبانی آن) را امکان پذیر میسازد. بارت در خصوص این «صیرورت» برهم زنندهی هر نظم تحمیلی و تقلیل دهنده ناچار است به بزرگترین ساختار شکن مدرن (فریدریش ویلهلم نیچه) روی آورد. آنجا که فیالمثل نیچه «پایداری و ماندگاری» را به یمن بیظرافتی آدمی در فروکاستن چیزها تا حد تنزل به سطوح همگانی تعبیر و تفسیر میکند. چنانکه فیالمثل در این سخن نغز میگوید: "یک درخت هر لحظه چیزی تازه است؛ ما از آنرو بر شکل صحه میگذاریم که ظرافت یک لحظهی مطلق را درک نمیکنیم"(ص 86). و رولان بارت خود نیز به این سخن میافزاید" متن نیز همین درختی است که ما انتصاب (موقتی)اش را مدیون بیظرافتیِ اندام خود هستیم. ما از آنرو علمنگریم که ظرافت نداریم. ( significance) چیست؟ معنا، مادام که شهوتخیزانه عرضه شده باشد"(همانجا) ....؛
- ۹۳/۰۲/۲۶