مادر بزرگ تنها بود
آنقدر تنها که با گل های شمعدانی و حسن یوسف که گوشه گوشه ی حیاط و خانه اش را تسخیر کرده بودند هم کلام بود و البته هر صبح هم با تنها میهمانان ثابت خانه اش که هر روز برای صرف صبحانه شان پر می زدند و خود را به حیاط خانه می رسانند گپ می زد. مادربزرگ پرنده و گل های حیاط ش را دوست داشت چرا که چهارده سال بود که بعد از رفتن شوهر و آقای خانه اش تمام تنهایی اش را با آن ها پر کرده بود، با چنان وسواسی برای پرنده ها دان می خرید و هر روز در موعد مقرر در گوشه ی حیاط می ریخت که انگار بهترین هایِ دنیا همین کبوتر های زبان بسته اند. البته هیچ کس نمی داند که آن ها یا گل ها جواب قربان صدقه رفتن های مادربزرگ را می دادند یا نه.
مادر بزرگ صاحب چهار فزرند بود در چهار گوشه ی ایران و منتظر بود که چند روزی یکبار یک کدامشان وقتی که دلش از زندگی و خانواده اش پر شده زنگ بزنند و در دلی کنند و تمام. البته مادربزرگ هم اهل ناز کردن و درد دل کردن بود اما فقط با دختر دردانه ی آخری ش که انگار طور دیگری دوستش داشت.رهر بار که دختر دردانه و یا بچه هایش برای مادربزرگ زنگ می زنند آماده بودند که اول از نازکشیدن شروع کنند و بعد کمی دل داری بدهند و در آخر بگویند که صبر کن که در اولین تعطیلات به دیدن ت می آییم.
البته کم لطفی نکنیم در تعطیلات تابستان و عید خانه ی مادربزرگ جا برای سوزن انداختن نداشت. همه می آمدن و می مانند و کلی خوش می گذشت به مادربزرگ ولی این شلوغی خانه حجم تنهایی بعد از تعطیلات را بیشتر به رخ می کشید و تحمل ناکردنی ترش می کرد.
مدتی از سال را هم با اصرار دختر دردانه در خانه ی آن ها بسر می برد و این روزها هم خالی از لطف نبودند. بچه ها خیلی هم اصرار داشتند که مادربزرگ تنها نماند و هی بیشتر به خانه هایشان برود و یا اصلن نقل مکان بکند به یکی از این چهار گوشه ی ایران تا نزدیک یکی از بچه ها باشد ولی می دانی مقصر بچه ها نبودند و مادربزرگ نه دلش می آمد که خانه ی یادگاری پدربزرگ را بفروشد و برود و نه دلش می آمد که بیش از چند مدتی مهمان خانه ی بچه ها باشد. به تعبیر او بالاخره هیچ جای دنیا خانه ی خود آدم نمی شد و البته که نه خانه ی تنها و بدون هم زبان.
مادربزرگ روزهای زیادی را تنها بسر کرد و دم نزد البته گاه کاهی درد دلی با دختر دردانه می کرد اما خب چه می شد کرد وقتی انگار قرار بود قصه همین طور پیش برود تا تنهایی جان مادربزرگ را بگیرد. درست شنیدید تنهایی و ترس جان مادربزرگ را گرفتند.
اینجا از همه جای این قصه ی هفتاد و هشت ساله ی زندگی مادربزرگ تلخ تر بود.جایی که مادر بزرگ آنقدر تنها بود که وقتی داشت فریاد می زد و کمک می خواست تا زیر بار این تنهایی جان ندهد هیچ کس نبود که به دادش برسد، حتی پسر دوست داشتنی ش که یکی دو سالی بود بعد از بازنشستگی به شهر مادری خود برگشته بود و کمی از حجم تنهایی او را پر کرده بود. گل های شمعدانی کنج خانه تنها شاهدان جنایت سحرگاه بیست و یکم قدر بودند. اما هیچ دادگاهی شهادت گل ها قبول نمی کند و هیچ قاضی ای حرف آن ها را نمی فهمد. مادر بزرگ آنقدر تنها بود که صدای فریادش در تنهایی ش خفه شد.
این اصلن یه مرثیه نیست درست است که شکل مرثیه به خودش گرفت اما این فقط شرح واقعیتی ست که ما نمی دیدیم ش و حتی گاهی انکارش هم می کردیم. تنهایی محترم مادربزرگِ عزیز مان به چشم نمی آمد تا جایی که این تنهایی پای ما را به پزشک قانونی و دایره ی جنایی باز کرد. تا آنجا که تنهایی محترم شد موضوع پرونده ی جنایی دلخراشی که دادِ دردمندانه ی دادستان شهر را هم در آورد.
همه بدنبال قاتل سنگ دل آن واقعه می گردند ولی من از شمعدانی های کنج خانه همه چیز را شنیدم، تما و کمال اما خب شهادت گل های شمعدانی مورد قبول هیچ دادگاه و بازپرسی نیست. قاتلِ سنگدل مادربزرگ تنهایی بود. یک شب بالاخره این تنهایی اینقدر بزرگ و بزرگ تر شد تا جان گرفت و تمام قد روبروی مادربزرگ ایستاد. نمی دانم چرا ولی این جزو خصوصیت تنهایی ست که بعد از این همه سال هم نشینی ذره ای به مادربزرگ رحم نکرد. گل های شمعدانی خوب دیده بودند که ترس دست و پای مادربزرگ را بست و تنهایی او را خفه کرد. البته طلا و جواهر مادربزرگ را نمی دانم چه کسی دزدید ولی خب دزدِ طلا و جواهر هیچ تقصیری در این پرونده ی قتل نداشت. کسی که جان مادربزرگ را گرفت تنهایی و ترس بودند نه هیچ کس دیگر.
امروز تنهایی محترم بغض هر لحظه ای ست که سراسر وجود ما را می گیرد. با تک تک سلول های وجودی مان لمس ش می کنیم و هر کاری می کنیم نمی توانیم نادیده اش بگیریم و یا انکارش بکنیم. تنهایی "محترم" تمام قد ایستاده جلوی چشم مان و خیلی غیر محترمانه و خشن به تک تک مان کج دهنی می کند و ما نمی توانیم ثابت کنیم که او قاتل این پرونده ی جنایی بوده چرا که هیچ جای دنیا تنهایی را قصاص نمی کنند و گردنش را به دار نمی آویزند.
- ۱ نظر
- ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۶