نسل ِ من

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

کاهش درآمد سرانه در ایران به ۲.۵ میلیون تومان، نگران‌کننده است و فشار بیشتری بر گروه‌های کم‌درآمد وارد کرده است. این وضعیت خطر افزایش فقر پایدار را در کشور به همراه دارد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی رویداد 360، با کاهش قابل توجه درآمد سرانه در ایران ، شرایط اقتصادی برای اقشار آسیب‌پذیر به شدت دشوار شده است. آمارها نشان می‌دهد که این کاهش منجر به افزایش نابرابری و فشارهای مالی بر خانواده‌ها شده است. در نتیجه، بسیاری از افراد به سختی می‌توانند نیازهای اولیه خود را تأمین کنند و این نگرانی‌ها آینده اقتصادی کشور را تهدید می‌کند. در صورت عدم اقدام مؤثر، ممکن است این روند به فقر پایدار تبدیل شود. به همین دلیل، نیاز به راهکارهای جامع و فوری برای بهبود وضعیت اقتصادی احساس می‌شود.

کاهش درآمد سرانه در ایران قابل لمس است

گزارش مرکز پژوهش‌های مجلس ایران نشان می‌دهد که فقر و نابرابری اقتصادی در کشور به شدت افزایش یافته است. در طول یک دهه گذشته، درآمد سرانه از ۴.۷ میلیون تومان در سال ۲۰۱۱ به ۲.۵ میلیون تومان در سال ۲۰۲۲ کاهش یافته است. گروه‌های کم‌درآمد بیشترین فشار را از افزایش قیمت‌ها و تورم متحمل شده‌اند، به‌ویژه در بازار مسکن. این افراد اکنون مجبورند برای تأمین نیازهای اولیه خود، هزینه‌های بهداشت و آموزش را کاهش دهند. در صورت ادامه این روند، خطر فقر پایدار افزایش می‌یابد.

چرا درآمد سرانه در ایران کاهش یافته است؟

درآمد سرانه به دلایل اقتصادی شامل تورم بالا و نداشتن برنامه‌ریزی موثر کاهش یافته است.

نابرابری اقتصادی چگونه بر زندگی مردم تأثیر می‌گذارد؟

نابرابری اقتصادی موجب سختی در تأمین مسکن و کاهش توان خرید کالاهای ضروری، مانند خدمات بهداشتی و آموزشی، برای گروه‌های کم‌درآمد شده است.

منبع : رویداد 360

 

  • محسن جمشیدی

ساده ترین کار مردن است و چه سخت است زیستن. میان این دو واقعیت دشواری زنده بودن است که نه به آسودگی مرگ است و نه به پیچیدگی زندگی. نفسی بیاد و برود بی آنکه متوجه اش باشی، روزها بیایند و بروند بی آنکه درک شان کنی. زنده بودن این است.

اما مرگ پایان است. پایان همه ی انتخاب ها، شدن ها و نشدن ها. بعضی فکر می کنن مرگ از جنس نشدن است اما به نظر من مرگ درد نهان در پس نشدن را ندارد. نشدن در بودن و زندگی ست که لمس و درک می شود نه در مرگ. البته شاید مرگ دیگری برای نا از جنس نشدن تلقی شود اما مرگ خودمان پایان است.

 

در نقطه مقابل مرگ و زنده مانی، زیستن قرار دارد. زیستن از جنس تجربه است، سرشار از بودن و ادراک. زیستن اما نه فقط از جنس شدن و زیبایی که حتی از جنس نشدن و درد هم هست.

  • محسن جمشیدی

این روزها انگار بیشتر از هر وقتی خالی از شوق و انگیزه ام. هیچ چیزی آنقدر خواستنی نیست برایم که بر این حجم نخواستنم غلبه کند و شور حرکت های سرشار از شور و شوق را در من بیانگیزد. انگار خاموشم. البته به جز وقت اضطرار و اضطراب. که آن هم در وقت نگرانی برای حال و احوال اطرافیانم سراغم می آید و به تکاپو و اضطراب وادارم می کند.

از طرفی هم انگار در بی رویایی به سر می برم. گاهی می نشینم و روی کاغذ می آورم که باید حتما روزی به فلان نقطه سفر کنم، شفق قطبی را رصد کنم، آن کار به ظاهر ناممکن را ممکن کنم، فلان درد را درمان کنم و غیره، اما انگار هیچکدام از این رویا و هدف ها آنقدر که باید متعلق به من نیستند یا از نگاهی دیگر من به آن ها تعلق ندارم و خب این یعنی بی رویایی. شاید هم من هنوز آن نقطه ی مطلوب و خواستنی را که باید نیافته ام و هنوز به مکاشفه و تجربه نیاز دارم.

شاید حجم نشدن ها یا فاصله ی زیاد آنچه خواستم و آنچه که شد باعث شده که این حال را تجربه کنم ولی من سعی می کنم مسئولیت اکنون و گذشته را بپذیرم و کمتر از مسائل بیرونی شکوه کنم.

با این وجود من پذیرفته ام که باید زندگی کنم و پذیرفته ام که همین دلیل های کوچک و روزمره، خود زندگی هستند. گاهی حاشیه و چاشنی انگار متن اصلی هستند. چاره چیست؟ باید ادامه داد. اینقدرها هم سخت نیست ولی خب آسان هم نیست.

 

پی نوشت: عنوان مطلب برگرفته از متن کتاب ننامیدنی اثر ساموئل بکت می باشد.

  • محسن جمشیدی

کمتر از ۷۰۰ روز تا سی سالگی ام باقی مانده و ۷۰۰ روز کم فرصتی نیست برای تغییر و رشد. می شود پا در عرصه هایی نهاد که هیچ وقت پیش از این تجربه شان نکرده ام و در دنیایی وارد شد که جهان ذهنی ام را دیگرگون سازد.

انتخاب و تغییر در آستانه ی سی

از مهمترین دوران های زندگی همین در آستانه ی دهه های مختلف زندگی بودن است، آستانه بیست، سی، چهل و پنجاه سالگی جملگی سال های مهمی برای تغییر و تحول زندگی هستند. البته اگر از اتفاق های گاه و بی گاه جاری چشم بپوشیم که هر یک لنگرگاهی در زندگی هستند.

انتخاب ها مبین چهارچوب انتخاب های بعدی اند و هر یک تغییر پدر تغییر دیگری ست. امکانات و محدودیت های زندگی از جایی به بعد مثل یک سلسله و شجره هر یک پدر دیگری اند و می توان رد خط خونی هر یک را در چندین و چند نسل اتفاقات بعدی نیز پی گرفت و یافت.

انگار که بستر ها را یکی پس از دیگری خود می گزینیم و شکل می دهیم. تصویر و تصور امروزِ ما از آینده در چگونگی آن کم تاثیر نیست. گرچند که دهه بیست تا سالگی آن طور که پیش تر در باره آن در نوجوانی فکر می کردم نبود اما خب ناپختگی نگاه نوجوانی و ایده آل گرایی های بی تجربگی را کم تاثیر در این فاصله چشم انداز تا واقعیت نمی بینم. حالا اما هر چه می گذرد واقع نگر تر به فرادا نظر می کنم اما رویا و امید را هنوز گم نکرده ام.

تسلیم صحنه آرایی های تلخ و خشن زندگی نشده ام و هنوز برای بهتر شدن تلاش می کنم و به آن امید دارم. برای من دهه سی تا چهل سالگی خیلی جدی و تعیین کننده به نظر می رسد. انتظار دارم که مسیر را مصمم تر بپیمایم و دقیق تر و پخته تر باشم. گرچند شاید ده سال دیگر در آستانه چهل سالگی باز به ناپختگی امروزم نیشخند بزنم، اما هیچ دلم نمی خواد که ناراضی از عملکرد خودم باشم.

انتظار دارم که نه بی غلط بلکه کم غلط تر مسیر پیش رو را طی کنم و رشد محسوسی را در دیدگاه و عملکردم تجربه کنم.

این روزهای مانده تا شروع دهه چهارم زندگی را خیلی مهم می انگارم چون باید انتخاب های مهمی انجام دهم، سرگشتگی های زیادی را باید در بیست سالگی جا گذاشته و با کوله ی فکری مشخص تری به دهه پیش رو قدم بگذارم. گرچند سرگشتگی و سوال های بشر تا لحظه ی مرگ همراه او هستند و آدم بی سوال همچون آدم مرده است اما سوال ها باید تغییر و رشد کنند. هر سوالی در خور سن و جایگاهی ست و باید از سوال های کلی به سوال های با جزئیات دقیق تری رسید.

این روزها باید بیشتر بخوانم، تجربه کنم، خطر کنم و پیش بروم.

 

پی نوشت: دانیل لوینسون روانشناس رشد، از ۲۸ تا ۳۳ سالگی را گذرگاه سی سالگی می داند که در آن فرد با نگاهی جدید به زندگی رو می کند. به اعتقاد وی جوانان در مدت انتقال ۳۰ سالگی ساختار زندگی خود را مجددا ارزیابی می کنند و سعی می کنند اجزایی را که به نظرشان نامناسب است، تغییر دهند.

  • محسن جمشیدی

فکر می کنید دم چند تا از پنجره های شهر آدمی به نظاره ی طلوع ایستاده؟ طلوع خورشید برای چند نفر مهمه؟ تو این همه سال خود تو چند بار حرکت ابرها رو تماشا کردی؟ یا چند بار غرق شدی توی ستارهای آسمان؟ ما بقدر کافی زندگی نکردیم. خودمون رو از دم دستی ترین زیبایی های اطراف محروم کردیم و به هر نشانی از زندگی عادت کردیم. چیزهایی برای ما عادی شدن که هر کدوم به تنهایی یک سمفونی زیبا از زندگی هستن. تماشای صبح شدن شاید بهترین منظره ای هست که می شه تجربه کرد اما اغلب ما جز چندبار در زندگی تجربه ش نمی کنیم. حس تازگی صبح و صدای پرنده ها، درخشش آفتابی که کم کم حاشیه ی ابرها رو روشن تر می کنه و آسمون غرق امید می شه.

  • محسن جمشیدی

در روند زندگی یک فرد ممکن است هزاران انسان دیگر دخیل باشند، افرادی که گاه در طول زندگی شما همواره هستند و افرادی که حتی ممکن است تنها دقایقی را در کنار شما بوده اند.شاید حتی باشند کسانی که به طور غیر مستقیم بیشترین و به طور مستقیم کمترین ارتباط و تاثیر را در زندگی شما داشته اند.

من به شخصه به آدم های اطرافم توجه دارم، به همه ی کسانی که از آن ها الهام گرفته ام و دقایقی هرچند کوتاه از زندگی ام را به فکر درموردشان اختصاص داده ام.

در یک نگاه کوتاه شاید هزار و یا دو هزار و حتی ده ها هزار نفر هستند که به طریقی به من ربط پیدا می کنند کسانی که نقاط مشترکی با آن ها داشته ام و یا حتی کسانی که له یا علیه تفکرات من بوده اند.

به این دو دهه و اندی سال گذشته فکر می کنم و تصاویر زیادی از دهنم عبور می کنند.بعضی از آن ها شاید تصویر مرا از خاطر نبرند و بعضی شاید اصلا تصوری نسبت به من نداشته باشند. آدم های زیاد و از آن مهم تر متنوعی در زندگی من حضور داشته اند و رد پای خیلی از آن ها بر تن ثانیه های پیموده شده ی عمرم می بینم.

آدم ها گاها زود می آیند و زود می روند و گاه دیر می آیند و دیری می مانند.مهم تز از این تصویری یست که در ذهن ما از آن ها باقی می ماند.

من نگاه آدم های زیادی را تجربه کرده ام و لحن های بسیاری شنیده ام البته با توجه به عمر سپری شده ی خودم و تفاوت را به خوبی احساس کرده ام.

  • محسن جمشیدی