امروز موقع رد شدن از مقابل یک طباخی صحنه ای نظرمو جلب کرد، فردی رو دیدم که پشت یک میز نشسته بود و روی میز شاید یک سرویس کامل چیده شده بود اما چیزی که توجه منو جلب کرد ابر حجیم تنهایی بود که انگار بالای سر اون آدم حس کردم. خیلی کوتاه چشم هاش و حرکات بدنش رو دیدم و انگار جنس نشستن و خیره شدنش به میزِ پر در مقابلش رو کاملا درک کردم، میزی که شاید پتانسیل میزبانی از دو یا چند رو داشت ولی حالا فقط مختص به یک نفر بود. از مقابل طباخی گذشتم در حالی که هدزفری رو بیشتر به عمق گوشم فشار دادم تا هیچ صدایی از بیرون نشنوم.
تصویر اون زن جوان و برداشتی که من کردم رو نتوستم فراموش کنم. با خودم گفتم شاید بخاطر حس درونی خودم اینطور برداشت کردم و اصلا این تصویر و آدم هم خیلی معمولی بودند مثل باقی مشتری های اون طباخی. اما حتما پای حجمی از حس تنهایی در میان بوده چه در درون من چه در درون اون تصویر. شاید اگر اون آدم رو پشت میز یک کافه می دیدم برام مثل هزار تصویر گذرای دیگه میبود و جایی برای فکر کردن دوباره بهش وجود نداشت.
با خودم حس کردم آدم ها این روزها انگار بیشتر از همیشه تنها هستند و بدتر اینکه این تنهایی در حال گسترش و همه گیری بیشتری هست. البته این رو نه به عنوان بک گزاره صحیح که فقط به عنوان یک برداشت شخصی بیان کردم و شاید ناشی از سوگیری تعمیم از جانب من باشه. به نظرم تنهایی وقتی به عنوان یک انتخاب مطرح باشه می تونه حتی زیبا و دویت داشتنی باشه و حتی خیلی از مواقع لازم، اما در جایی که تنها یک اجبار و واقعیت تحمیلی باشه کار دشوار می شه و چهره ی تنهایی زشت.
کاش می شد آدم ها بدون آسیب زدن و رنجش به همدیگر نزدیک بشن و از حجم تنهایی همدیگر بکاهند ولی انگار بار تنهایی یک مسئله ی کاملا فردی ست که باید هر کسی بار مختص به خودش رو به دوش بکشه و سهم خودش از نبودن ها رو زندگی کنه.
- ۰ نظر
- ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۱:۰۷