نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

امروز موقع رد شدن از مقابل یک طباخی صحنه ای نظرمو جلب کرد، فردی رو دیدم که پشت یک میز نشسته بود و روی میز شاید یک سرویس کامل چیده شده بود اما چیزی که توجه منو جلب کرد ابر حجیم تنهایی بود که انگار بالای سر اون آدم حس کردم. خیلی کوتاه چشم هاش و حرکات بدنش رو دیدم و انگار جنس نشستن و خیره شدنش به میزِ‌ پر در مقابلش رو کاملا درک کردم، میزی که شاید پتانسیل میزبانی از دو یا چند رو داشت ولی حالا فقط مختص به یک نفر بود. از مقابل طباخی گذشتم در حالی که هدزفری رو بیشتر به عمق گوشم فشار دادم تا هیچ صدایی از بیرون نشنوم.

تصویر اون زن جوان و برداشتی که من کردم رو نتوستم فراموش کنم. با خودم گفتم شاید بخاطر حس درونی خودم اینطور برداشت کردم و اصلا این تصویر و آدم هم خیلی معمولی بودند مثل باقی مشتری های اون طباخی. اما حتما پای حجمی از حس تنهایی در میان بوده چه در درون من چه در درون اون تصویر. شاید اگر اون آدم رو پشت میز یک کافه می دیدم برام مثل هزار تصویر گذرای دیگه می‌بود و جایی برای فکر کردن دوباره بهش وجود نداشت.

با خودم حس کردم آدم ها این روزها انگار بیشتر از همیشه تنها هستند و بدتر اینکه این تنهایی در حال گسترش و همه گیری بیشتری هست. البته این رو نه به عنوان بک گزاره صحیح که فقط به عنوان یک برداشت شخصی بیان کردم و شاید ناشی از سوگیری تعمیم از جانب من باشه. به نظرم تنهایی وقتی به عنوان یک انتخاب مطرح باشه می تونه حتی زیبا و دویت داشتنی باشه و حتی خیلی از مواقع لازم، اما در جایی که تنها یک اجبار و واقعیت تحمیلی باشه کار دشوار می شه و چهره ی تنهایی زشت.

کاش می شد آدم ها بدون آسیب زدن و رنجش به همدیگر نزدیک بشن و از حجم تنهایی همدیگر بکاهند ولی انگار بار تنهایی یک مسئله ی کاملا فردی ست که باید هر کسی بار مختص به خودش رو به دوش بکشه و سهم خودش از نبودن ها رو زندگی کنه.

  • محسن جمشیدی

گاهی سراسر منتظر اتفاق خوبی هستی که تو را بیرون بیاورد از هیاهوی ناجور درون ت، از خستگی ها و شلوغی های وجودت اما...

همیشه بدتر از هر بدی وجود دارد و چیزی به نام بدترین مطلق نیست چرا که اوضاع همیشه رویِ بدتری برای رو کردن دارد. از حال بد به حال بدتر تنها یک عنوان نیست که یک تلنگر است به من، یا هر کسی که با این تجربه ی من همراه شده است و مرا می خواند.

درست لحظه ای که حس می کنی چقدر تنها شده ای در مقابل سرگردانی ها و دل مشغولی هایت انگار برگه ی تازه ای رو می شود و می بینی که شرایطی پیش می آید که خودت را تنها تر از آن تنهای سابق می بینی.

اما همیشه خوب تر از خوبی و به تر از اکنونی هم وجود دارد و بی انصافی ست که تنها به وجه ی نا جورِ این هستی موجود نگاه کنیم که دنیا تلفیقی ست از جور و ناجور.

گاهی عجیب خسته ای و انگار وزنِ تمام ثانیه های روزهای سپری شده روی شانه هایت سنگینی می کنند و تو درست در همین حال، باید سبک تر از هر لحظه ای برای تمام روزها و ثانیه هایِ پیش رویت تصمیم بگیری. آدمی فرزند همین انتخاب های خویش است و انتخاب ها فرزندِ همین لحظه ها. لحظه های کِش داری که گاه تا عمق یک تصمیم و حتی تا بعد از آن کش می آیند و تو را رها نمی کنند.

من غرق شده در سرگردانی های خودم و خیره به عمقِ ناپیدای این سرگردانی ها به سر می برم. گُنگ ترین م انگار، درست مثل یک عددِ گُنگِ نامفهوم.

  • محسن جمشیدی

مادر بزرگ تنها بود
آنقدر تنها که با گل های شمعدانی و حسن یوسف که گوشه گوشه ی حیاط و خانه اش را تسخیر کرده بودند هم کلام بود و البته هر صبح هم با تنها میهمانان ثابت خانه اش که هر روز برای صرف صبحانه شان پر می زدند و خود را به حیاط خانه می رسانند گپ می زد. مادربزرگ پرنده و گل های حیاط ش را دوست داشت چرا که چهارده سال بود که بعد از رفتن شوهر و آقای خانه اش تمام تنهایی اش را با آن ها پر کرده بود، با چنان وسواسی برای پرنده ها دان می خرید و هر روز در موعد مقرر در گوشه ی حیاط می ریخت که انگار بهترین هایِ دنیا همین کبوتر های زبان بسته اند. البته هیچ کس نمی داند که آن ها یا گل ها جواب قربان صدقه رفتن های مادربزرگ را می دادند یا نه.

مادر بزرگ صاحب چهار فزرند بود در چهار گوشه ی ایران و منتظر بود که چند روزی یکبار یک کدامشان وقتی که دلش از زندگی و خانواده اش پر شده زنگ بزنند و در دلی کنند و تمام. البته مادربزرگ هم اهل ناز کردن و درد دل کردن بود اما فقط با دختر دردانه ی آخری ش که انگار طور دیگری دوستش داشت.رهر بار که دختر دردانه و یا بچه هایش برای مادربزرگ زنگ می زنند آماده بودند که اول از نازکشیدن شروع کنند و بعد کمی دل داری بدهند و در آخر بگویند که صبر کن که در اولین تعطیلات به دیدن ت می آییم.

البته کم لطفی نکنیم در تعطیلات تابستان و عید خانه ی مادربزرگ جا برای سوزن انداختن نداشت. همه می آمدن و می مانند و کلی خوش می گذشت به مادربزرگ ولی این شلوغی خانه حجم تنهایی بعد از تعطیلات را بیشتر به رخ می کشید و تحمل ناکردنی ترش می کرد.

مدتی از سال را هم با اصرار دختر دردانه در خانه ی آن ها بسر می برد و این روزها هم خالی از لطف نبودند. بچه ها خیلی هم اصرار داشتند که مادربزرگ تنها نماند و هی بیشتر به خانه هایشان برود و یا اصلن نقل مکان بکند به یکی از این چهار گوشه ی ایران تا نزدیک یکی از بچه ها باشد ولی می دانی مقصر بچه ها نبودند و مادربزرگ نه دلش می آمد که خانه ی یادگاری پدربزرگ را بفروشد و برود و نه دلش می آمد که بیش از چند مدتی مهمان خانه ی بچه ها باشد. به تعبیر او بالاخره هیچ جای دنیا خانه ی خود آدم نمی شد و البته که نه خانه ی تنها و بدون هم زبان.

مادربزرگ روزهای زیادی را تنها بسر کرد و دم نزد البته گاه کاهی درد دلی با دختر دردانه می کرد اما خب چه می شد کرد وقتی انگار قرار بود قصه همین طور پیش برود تا تنهایی جان مادربزرگ را بگیرد. درست شنیدید تنهایی و ترس جان مادربزرگ را گرفتند.

اینجا از همه جای این قصه ی هفتاد و هشت ساله ی زندگی مادربزرگ تلخ تر بود.جایی که مادر بزرگ آنقدر تنها بود که وقتی داشت فریاد می زد و کمک می خواست تا زیر بار این تنهایی جان ندهد هیچ کس نبود که به دادش برسد، حتی پسر دوست داشتنی ش که یکی دو سالی بود بعد از بازنشستگی به شهر مادری خود برگشته بود و کمی از حجم تنهایی او را پر کرده بود. گل های شمعدانی کنج خانه تنها شاهدان جنایت سحرگاه بیست و یکم قدر بودند. اما هیچ دادگاهی شهادت گل ها قبول نمی کند و هیچ قاضی ای حرف آن ها را نمی فهمد. مادر بزرگ آنقدر تنها بود که صدای فریادش در تنهایی ش خفه شد.

این اصلن یه مرثیه نیست درست است که شکل مرثیه به خودش گرفت اما این فقط شرح واقعیتی ست که ما نمی دیدیم ش و حتی گاهی انکارش هم می کردیم. تنهایی محترم مادربزرگِ عزیز مان به چشم نمی آمد تا جایی که این تنهایی پای ما را به پزشک قانونی و دایره ی جنایی باز کرد. تا آنجا که تنهایی محترم شد موضوع پرونده ی جنایی دلخراشی که دادِ دردمندانه ی دادستان شهر را هم در آورد.

همه بدنبال قاتل سنگ دل آن واقعه می گردند ولی من از شمعدانی های کنج خانه همه چیز را شنیدم، تما و کمال اما خب شهادت گل های شمعدانی مورد قبول هیچ دادگاه و بازپرسی نیست. قاتلِ سنگدل مادربزرگ تنهایی بود. یک شب بالاخره این تنهایی اینقدر بزرگ و بزرگ تر شد تا جان گرفت و تمام قد روبروی مادربزرگ ایستاد. نمی دانم چرا ولی این جزو خصوصیت تنهایی ست که بعد از این همه سال هم نشینی ذره ای به مادربزرگ رحم نکرد. گل های شمعدانی خوب دیده بودند که ترس دست و پای مادربزرگ را بست و تنهایی او را خفه کرد. البته طلا و جواهر مادربزرگ را نمی دانم چه کسی دزدید ولی خب دزدِ طلا و جواهر هیچ تقصیری در این پرونده ی قتل نداشت. کسی که جان مادربزرگ را گرفت تنهایی و ترس بودند نه هیچ کس دیگر.

امروز تنهایی محترم بغض هر لحظه ای ست که سراسر وجود ما را می گیرد. با تک تک سلول های وجودی مان لمس ش می کنیم و هر کاری می کنیم نمی توانیم نادیده اش بگیریم و یا انکارش بکنیم. تنهایی "محترم" تمام قد ایستاده جلوی چشم مان و خیلی غیر محترمانه و خشن به تک تک مان کج دهنی می کند و ما نمی توانیم ثابت کنیم که او قاتل این پرونده ی جنایی بوده چرا که هیچ جای دنیا تنهایی را قصاص نمی کنند و گردنش را به دار نمی آویزند.

  • محسن جمشیدی