نسل ِ من

ساده ترین کار مردن است و چه سخت است زیستن. میان این دو واقعیت دشواری زنده بودن است که نه به آسودگی مرگ است و نه به پیچیدگی زندگی. نفسی بیاد و برود بی آنکه متوجه اش باشی، روزها بیایند و بروند بی آنکه درک شان کنی. زنده بودن این است.

اما مرگ پایان است. پایان همه ی انتخاب ها، شدن ها و نشدن ها. بعضی فکر می کنن مرگ از جنس نشدن است اما به نظر من مرگ درد نهان در پس نشدن را ندارد. نشدن در بودن و زندگی ست که لمس و درک می شود نه در مرگ. البته شاید مرگ دیگری برای نا از جنس نشدن تلقی شود اما مرگ خودمان پایان است.

 

در نقطه مقابل مرگ و زنده مانی، زیستن قرار دارد. زیستن از جنس تجربه است، سرشار از بودن و ادراک. زیستن اما نه فقط از جنس شدن و زیبایی که حتی از جنس نشدن و درد هم هست.

  • محسن جمشیدی

چقدر با خودمان در صلح ایم؟

طبق گزارش دفتر تحقیقات جمعیت تا امروز چیزی حدود 107 میلیارد نفر بر روی کره زمین زیسته و مرده اند. به لطف پیشرفت های عصر مدرن نیز جمعیت انسان ها از 1.6 میلیارد نفر در سال 1900 به حدود 8 میلیارد نفر در حال حاضر رسیده است.

ما تنها یکی از این هزار هزاران نفریم و این تنها مربوط به سیاره زمین و همین چند هزار سال اخیری ست که درباره آن تا حدودی می دانیم، با این وجود پرسش این است که مگر این جمعیت چند میلیاردی جواب همه ی سوال هایشان را گرفته اند و از دنیا رفته اند؟

بخش عمده ی تاریخ بشریت را عصر خوراک جویی و بعد دوره کشاورزی شکل داده است و چیز زیادی نیست که وارد عصر مدرن شده ایم، با اینکه در این دوران سرعت تغییر جهان بشدت بالا بوده اما آدمی همان موجود سابق است و در این چند نسل اخیر تغییرات زیادی که همسو با تغییرات مناسبات عصر جدید باشد نکرده است. مغز ما همان مغز انسان شکارچی ست و هنوز دم دستی ترین مکانیزم روانی مان همان واکنش فراز یا حمله Fight-or-Flight Response است که یک واکنش فیزیولوژیکی بوده و تقریبا میان تمام جانوران رایج است. شاید شکل بروز فراز یا همه حمله مان کمی تغییر باشد، یا سطح اضطراب و افسردگی مان نسبت به گذشته بشدت افزایش یافته باشد اما همین ها هم تا حدی ناشی از عدم تطابق ما با تغییرات عصر حاضر است.

می خواستم بگویم که بشر در یافتن پاسخ برای سوالات اساسی چندان موفق نبوده است و حتی با پرسشگری جسورانه بنیان بسیاری از سنت های دیرینه را هم برهم زده است اما بنیان فکری کارآمدی را جایگزین نکرده است، شاید این سرگشتگی و پوچی عصر حاضر نیز ناشی از خلا این پاسخ ها باشد. در طول هزاران سال گذشته انسان ها با پیروی از سنن و ادیان و خرده فرهنگ های محلی و منطقه ای پاسخ قانع کننده ای به سوالات احتمالی شان گرفته اند اما حالا با ورود به زندگی شهری و بعد دهکده جهانی از آن پاسخ های رایج چند هزار ساله فاصله گرفته اند و به دنبال جواب درخور دیگری اند که البته آن را هم به درستی درنیافته اند.
ما در زندگی شهری از طبیعت فاصله گرفته ایم و حتی از طبیعت درونی خودمان هم فاصله گرفته ایم و درگیر روتین هایی شده ایم که ممکن است اسمش را روزمرگی مدرن بگذاریم یا سرگشتگی.  از طرفی دیگردر جوامع کلان شهر ها تنها شده ایم فرصت تجربه همراهی که در جوامع کوچک و دهکده ای تجربه می کردیم را نداریم و به موجب رفاه حاصل شده و خروج از قواعد از پیش نوشته شده سنتی وقت بیشتری برای پرسشگری داریم، پرسش هایی که شاید اصلا پاسخ درست و غلطی برای آنها مطرح نیست و هر کس با توجه به بینش خود باید پاسخی برای آن ها وضع کند.

حس می کنم اگر به صلحی در درون خودمان دست یابیم، کمتر به سراغ این چرایی هایی که ممکن است به پوچی و سرگشتگی بیانجامند می رویم، یک راه دیگر این ایت که با محتوای رسانه ها و سوشال مدیا تا سرحد نهایی وقت مان را پر کنیم و با سطحی نگری حاصل از آن تا حدی این پوچی و سرگشتگی را تسکین دهیم. اما این تنها یک مسکن موقتی با عوارض جدی ست.

چگونگی این در صلح با خویشتن بودن نیز قطعا تنها یک مسیر و پاسخ ندارد و هر کسی ممکن است به روش خود به این مهم دست یابد، یکی با ذن و مدیتیشن،دیگری با روان درمانی و در اتاق درمان، یکی با طبیعت گردی،یکی با مطالعه و کتاب، دیگری با سفر، یکی با تفکرو نوشتن، دیگری با معاشرت، دیگری بواسطه ی تجربه دینی یا عرفانی، یکی با ورزش و یوگا، دیگری با هنر و موسیقی و خلاصه هر کسی به روش خود اما مهم این است که به این تجربه دست یابد. شاید سوال درست این باشد که چگونه با خودم به صلح برسم؟

 

  • محسن جمشیدی

آخرین فیلم آکی کوریسماکی ادامه همان مسیری است که او سال ها در فیلمسازی دنبال کرده است. یک مسیر ساده اما جادویی. او این بار یک داستان عاشقانه را با همان ویژگی های متعارف تعریف می کند. اما به روشی متفاوت از همیشه.

وریسماکیِ فنلاندی یکی از محبوب‌ترین فیلم‌سازان سینمای معاصر برای من است. کسی که فیلم‌هایش در فیلم‌نامه و کارگردانی واجدِ ویژگی‌های خاصی‌اند که تقریبن در همه‌ی آثارش قابل‌ردیابی است؛ از همان اولین فیلمِ بلندش جنایت و مکافات (۱۹۸۳) تا بعدتر در ابرهای گذران (۱۹۹۶) و حالا در برگ‌های ریخته (۲۰۲۳). در بُعد فیلم‌نامه، همواره با داستان‌هایی سرراست و خلوت سروکار داریم. خلوت هم از نظر تعداد شخصیت‌ها و هم از نظر مقدار دیالوگ‌ها و هم فارغ از پیچیدگی‌های ظاهریِ معمول. معمولن شخصیت‌های اصلی از یکی دو نفر بیش‌تر نمی‌شود و دیالوگ‌ها نیز به‌صورت کلی هم کم‌اند و هم به موجزترین شکلِ ممکن نوشته شده‌اند.

این خلوتی به کارگردانیِ کار نیز رخنه کرده است. میزانسن‌ها همواره خلوت است. کوریسماکی اصراری به استفاده از میزانسن‌های چندلایه ــ با پیش‌زمینه و زمینه و پس‌زمینه ــ ندارد و صحنه را در ساده‌ترین شکل‌ش برگزار می‌کند. خبری از طراحی‌صحنه‌های پیچیده هم نیست. نحوه‌ی اجرای بازیگران نیز همواره به‌گونه‌ای است که با رئالیسمِ موجود فاصله‌ای معنادار داشته باشد و فضایی سرد و کرخت را در فیلم ایجاد کند. این ویژگی‌ها در ابتدا فقط و فقط ملزومات و توابعی از فیلم‌سازیِ مستقل و صدالبته تمهیداتی فاصله‌گذارانه به‌نظر می‌رسند، اما معنایی ژرف‌تر و عمیق‌تر از این حرف‌ها دارند و این معنا را می‌شود با بررسیِ این آخرین فیلم کوریسماکی به‌روشنی دریافت.

اشاره به داستان فیلم در ادامه

رگ‌های ریخته قصه‌ی دو کارگر (هولاپا و آنسا) را تعریف می‌کند که روزی از روزهای یک‌شکلِ همیشگی، در یک بار همدیگر را می‌بینند و رفته‌رفته ماجرایی عاشقانه بین‌شان شکل می‌گیرد. این فیلم را دنباله‌ای بر سه‌گانه‌ی «پرولتاریا»ی کوریسماکی قلمداد می‌کنند که پیش‌تر با فیلم‌های سایه‌هایی در بهشت (۱۹۸۶)، آریل (۱۹۸۸) و دخترِ کارخانه‌‌ی کبریت‌سازی (۱۹۹۰) کامل شده بود. ولی کوریسماکی دوباره با قصه‌ای تازه از افرادی از طبقه‌ی کارگر به آن ایده‌های قدیمی برگشته است.

فیلمِ تازه در میزانسنی عجیب و غریب برای مخاطب ارائه می‌شود. از این نظر که ظاهر آدم‌ها، نحوه‌ی حرف‌زدن‌شان، مظاهرِ نمایش‌داده‌شده از شهر و محیط‌های کار، خانه‌ها، گوشی‌ها، سینماها و همه‌چیز حاکی از این‌اند که انگار در حال تماشای فیلمی از گذشته‌هاییم. فیلمی که ظاهرن نسبتی با زمانه‌ی پیشرفته و تکنولوژیکِ فعلی ندارد. اما رادیوها، که در جاهای مختلفِ فیلم حضور دارند و دائمن خبرهایی از جنگ روسیه و اوکراین از آن‌ها پخش می‌شود، مدام به ما یادآوری می‌کنند که داستان در زمانه‌ی حاضر می‌گذرد. همچنین «خلوت»بودنِ فیلم‌نامه و میزانسن در برگ‌های ریخته به مرتبه‌ای فراتر از فیلم‌های قبلیِ کوریسماکی ارتقا یافته است. او تعمدن داستان‌ش را در زمان‌هایی از شبانه‌روز روایت کرده است که خیابان‌ها در خلوت‌ترین حالتِ خود باشند. انگار که آدم‌های این فیلم تنها بازماندگانِ زمین‌اند و دیگر هیچ‌کسی در این کره‌ی پهناور زندگی نمی‌کند. دیالوگ‌های ردوبدل‌شده بینِ کاراکترها نیز بر این وضعیت عجیب‌وغریب می‌افزایند. آدم‌هایی که جوری حرف می‌زنند که شبیهِ زمانه‌ی فعلی و حرف‌هایی که عادت کرده‌ایم بشنویم نیست. این مسئله کیفیتی فراواقعی و سوررئالیستی به فیلم می‌بخشد.

این چیزها شاید در قدم اول باعث شود که مخاطبان از فیلم فاصله بگیرند یا به‌نوعی آن را تافته‌ای جدابافته از زمانه و زمینه‌ی فعلی در نظر بگیرند و به همین دلیل، پس‌ش بزنند. اما نکته‌ی مهم‌تر در این‌جا نهفته است که چرا کوریسماکی تصمیم به چنین کاری در طراحی و اجرای تازه‌ترین فیلم‌ش گرفته است. آن هم در شرایطی که فیلمِ قبلی او ــ سوی دیگرِ امید (۲۰۱۷) ــ در میزانسنی کاملن رئالیستی و با داستانی درباره‌ی مهاجرانِ غیرقانونی و وضعیت دشوار پناهندگان سوری روایت می‌شد. این چرخش ناگهانی به چه دلیلی اتفاق افتاده و حاوی چه معناهایی است؟

کوریسماکی به‌شکلی صریح، فیلم‌ش را در جهانی دل‌به‌خواهِ خود ــ با ویژگی‌هایی کاملن متضاد با جهانی که واقعن در آن زندگی می‌کنیم ــ جای می‌دهد تا به واقعیتِ موجود اعتراض کند. مگر وظیفه‌ی هنرمند چیزی جز برساختن و معرفیِ دنیای ایدئال و اعتراض به واقعیت‌های موجود است؟

  • محسن جمشیدی

خبر کوتاه بود اما دردناک:

یک تکنسین حین تعمیر هواپیما به داخل موتور کشیده شد.

طبق گزارشات پس از بروز نقص فنی برای یکی از هواپیماهای "هواپیمایی وارش" در فرودگاه کنارک، گروه فنی مهندسی در حال تعمیر و رفع نقص موتور هواپیما بودند که ناگهان یکی از تکنسین های حاضر در محل حادثه به داخل موتور کشیده شده و جان خود را از دست می‌دهد.

اگر بارها و بارها در زیر هواپیما در حال رفع نقص و یا چک کردن صلاحیت پروازی آن بوده باشید متوجه می شوید که چقدر این مخاطرات محتمل هستند و هر لحظه ممکن است گریبان شما بگیرد.

رعایت ایمنی و دستورالعمل ها به طور محسوسی ار مخاطرات احتمالی می کاهد اما استرس، فشار عصبی، چارچوب ها و سیاست های مدیریتی هر سازمان، انتظارات خدمه پروازی، مسافران و غیره، هماهنگی با سیستم فرودگاهی و خدمات زمینی، عدم رعایت مفاهیم عوامل انسانی و محدودیت های سخت افزاری و نرم افزاری، نقص آموزشی، مسائل پیرامونی و ... همه و همه دست به دست هم می دهند تا زنجیره یک رخداد تکمیل شود و حادثه ای تا این حد ناگوار رخ دهد. جزئیات این حادثه به طور عمومی منتشر نشده و هنوز نظری درباره آن نمی توان داد.

همان طور که قبل تر ذیل مطلب سوگندنامه متخصصین تعمیرات و نگهداری هواپیما گفته بودم شغل تکنسین تعمیر و نگهداری هواپیما از اهمیت بالایی برخوردار است و درست است که هدایت هواپیما به عهده سر خلبان است اما بخش اعظمی از تامین پرواز بی خطر  به عهده متخصصان تعمیر و نگهداری هواپیما ست، حتی اگر این تامین پرواز بی خطر به قیمت جان آن ها تمام شود.

تیم مهندسی که صلاحیت پروازی یک هواپیما را با تعمیر و نگهداری، پایش اطلاعات و چک و سرویس دوره ای تامین می کند با مخاطرات بسیاری مواجه است و طبق آنچه که من دیده ام اغلب این افراد به یاری علاقه و انگیزه بسیاری که به این کار دارند این شرایط را متحمل شده و ادامه می دهند، در حالی که هیچ گاه تا به حال در بدنه صنعت هوانوردی کشور ما آن طور که باید کار ایشان ارج نهاده نشده و مدیریت سازمان ها آن گونه که شایسته جایگاه این تخصص است با آن برخود نکرده اند.

  • محسن جمشیدی

نه، ما مردمان مرثیه و ذکر مصیبت یم. اهل رضایت نیستیم و دنبالش هم نیستیم، بیشتر اهل اینیم که بر سنگی و فاجعه ای بگرییم و روضه بخوانیم. ادبیات جمعی ما آمادگی ذکر تراژدی های دردناک بسیاری را دارد. البته که تاریخ و ادبیات ما رنج دیده است و بسیار هم دیده است، شاید این رنج دیدگی را در تاریخ ملت های دیگری هم بتوان یافت اما فرهنگ ما بیش از آنچه که تصور کنی دل به دریای غم زده است.

... انتشار ناقص

  • محسن جمشیدی

قرار بود درمان باشیم نه درد. مرهم باشیم نه زخم. مدت هایت یک جنگنجوی غمگین م. یک ادامه دهنده ی بی رویا. به خودم زیادی سخت می گیرم. این را اغلب به من گفته اند ولی باز هم فکر می کنم در همین سخت گرفتن هم کوتاهی کرده ام. باید ادامه دهم و در میان این همه مبهم یک امید یافت. شاید مشکل باشد اما ناممکن نیست. شای این قدر ها هم سخت نباشد، ولی خب آسان هم نیست.

 

  • محسن جمشیدی

ما آدم ها از نگاهی اصلا شبیه همدیگر نیستیم اما وقتی از دور نگاه می کنی، منظورم از خیلی دور است همه مان شبیه یکدیگریم.

داشتم فکر می کردم وقتی ما به دسته ی مورچه ها نگاه می کنیم اصلا متوجه می شویم که ممکن است این ها با یکدیگر تفاوتی داشته باشند؟ یا وقتی بدون اینکه درگیر داستان های فرد به فرد اعضای یک جامعه بشویم اصلا متوجه می شویم که چه دراما و تراژدی متفاوتی را از سر گذرانده اند؟ ما برای درک ساده تر موضوع همه چیز را دسته بندی می کنیم حتی انسان ها را. با قومیت، رنگ، نژاد، جغرافیای تولد، زبان، مکتب فکری، مذهب، شغل، طبقه اجتماعی، تیپ ظاهری، جنسیت، رشته تحصیلی و ...

همین الان با توصیف یک مرد سیاه پوست مهاجر مسیحی لاغراندام، تصویری در ذهن شما شکل می گیرد و قضاوت های بسیاری از این فرد تنها با دانستن همین پنج گزاره در ذهن تان شکل خواهد گرفت. وقتی هر کدام از این گزاره ها را تغییر دهیم ممکن است کل قضاوت ها و تصورات شما نیز تغییر کنند. مثلا به جای سیاه پوست، همین فرد را سفید پوست فرض کنید، یا اصلا به جای مسیحی فرد را یهودی بدانیم، یا به جای مرد یک زن را با این مشخصات فرض کنید. می بینید حتی پیش داوری شما در مورد شغل احتمالی فرد هم در ذهن تان شکل گرفته است و مدام با هر تغییر در یکی از مشخصات این تصورات احتمالی هم تغییر می کنند.

در واقع ما اصلا شبیه یکدیگر نیستیم اما همگی انسان یم. اشتراکات و مفاهیم خاصی را به موجب یک گونه بودن درک می کنیم. شاید نگاه مان یا احساس مان به موجب حافظه های فرهنگی و تاریخی متفاوت فرق داشته باشند اما باز هم اشتراکات انکارناپذیری داریم. در عین این اشتراکات بظاعت پشت صحنه ذهن هر کدام مان با دیگری فرق دارد.

ما در عین تفاوت شبیه یکدیگریم و در عین شباهت متفاوت یم.

  • محسن جمشیدی

از من می شنوید از همین امروز اقدام به دوست داشتن خودتان کنید اگر تا امروز خودتان را دوست نداشته اید.

شاید این یک توصیه ی سطحی و شبیه به محتوای سمینارها و کتب روانشناسی زرد باشد اما به یک فکت منطقی و درست اشاره می کند. فقدان پذیرش و دوست داشتن خود چیز ساده ای نیست که بتوان به راحتی از کنار آن گذشت چرا که عواقب و نمودهای بشدت عمیقی در زندگی شما خواهد داشت. تنها یکی از عمده ترین آن ها کاهش عملکرد و کارایی شماست، از طرفی امکان و شجاعت انتخاب را نیز از شما سلب کرده و شما را بدل به یک بازنده می کند.

این ها را با توجه به تجربه ی خودم از مدت ها بی مهری به خویشتن بیان می کنم. من شاید نه تا انتهای این راه که تا نیمه ی آن را پیمودم و واقعا هیچ حس خوبی به این مسیر پشت سر ندارم. راهی که شما را مدام مجبور به خود مقصر پنداری می کند و قضاوت تان از شرایط و وضعیت موجود را بشدت مسموم می کند. طوری که انگار مرکز تمام اشتباهات و اتفاق های غلط دنیا شما هستید. در این شرایط حتی به اطرافیان تان هم این اجازه داده می شود که اشتباهات شان را به گردن شما بیندازند و این چندان به فرصت طلبی و سواستفاده گر بودن آن ها مربوط نیست این صحنه آرایی شما را مدام در نقش قربانی معرفی می کند، این خاصیت این وضعیت است.

نمی گویم که به سر دیگر طیف که خودشیفتگی و خودخواهی ست فکر کنید بلکه خود را به اندازه دوست بدارید و بدانید که همه چیز در کنترل شما نبوده، شما گاهی قربانی شرایط و انتخاب های دیگران شده اید و نه قربانی انتخاب های خودتان.

 

مسئولیت انتخاب ها را از شما می گیرد. 

  • محسن جمشیدی

مثل ماری درون خودم چمبره زده ام، انگار که می خواهم خودم را بغل کنم اما دستی ندارم، می خواهم دلم را دلداری بدهم اما دلی ندارم، می خواهم به فردا امید داشته باشم اما امیدی ندارم، می خواهم از حال لذت ببرم اما حالی ندارم، نمی دانم چه مرگم شده، فقط خوب می دانم که خسته ام. به اندازه ی سی سال مقایسه آنچه که هست و آنچه می توانست باشد خسته ام. به اندازه سی سال ندانستن خسته ام. از اینکه حال اطرافیانم خوش نیست خسته ام، از اینکه کسی نمی گوید درست می شود، از اینکه امیدی نمی بینم به درست شدن خسته ام. من حتی از فردا هم خسته ام. این همه امروز گذشت و نشد اصلا چرا فردا دیگر؟

  • محسن جمشیدی

این روزها انگار بیشتر از هر وقتی خالی از شوق و انگیزه ام. هیچ چیزی آنقدر خواستنی نیست برایم که بر این حجم نخواستنم غلبه کند و شور حرکت های سرشار از شور و شوق را در من بیانگیزد. انگار خاموشم. البته به جز وقت اضطرار و اضطراب. که آن هم در وقت نگرانی برای حال و احوال اطرافیانم سراغم می آید و به تکاپو و اضطراب وادارم می کند.

از طرفی هم انگار در بی رویایی به سر می برم. گاهی می نشینم و روی کاغذ می آورم که باید حتما روزی به فلان نقطه سفر کنم، شفق قطبی را رصد کنم، آن کار به ظاهر ناممکن را ممکن کنم، فلان درد را درمان کنم و غیره، اما انگار هیچکدام از این رویا و هدف ها آنقدر که باید متعلق به من نیستند یا از نگاهی دیگر من به آن ها تعلق ندارم و خب این یعنی بی رویایی. شاید هم من هنوز آن نقطه ی مطلوب و خواستنی را که باید نیافته ام و هنوز به مکاشفه و تجربه نیاز دارم.

شاید حجم نشدن ها یا فاصله ی زیاد آنچه خواستم و آنچه که شد باعث شده که این حال را تجربه کنم ولی من سعی می کنم مسئولیت اکنون و گذشته را بپذیرم و کمتر از مسائل بیرونی شکوه کنم.

با این وجود من پذیرفته ام که باید زندگی کنم و پذیرفته ام که همین دلیل های کوچک و روزمره، خود زندگی هستند. گاهی حاشیه و چاشنی انگار متن اصلی هستند. چاره چیست؟ باید ادامه داد. اینقدرها هم سخت نیست ولی خب آسان هم نیست.

 

پی نوشت: عنوان مطلب برگرفته از متن کتاب ننامیدنی اثر ساموئل بکت می باشد.

  • محسن جمشیدی