نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

گزارش یک شب

جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۱۸ ب.ظ
اینکه دقیقا از کجا و چه طور شروع کنم رو نمی دونم.دیشب شب شیک و به یاد موندنی ای بود.اینو فاضل موقعی که داشتیم سوار ماشینش می شدیم برای اینکه از هر کدوم بریم سمت خونه ی خودمون گفت.واقعا هم شب به یاد موندنی و شیکی بود.محمد امین همه رو دعوت کرده بود خونشون به صرف افطاری و خوشگذرونی دسته جمعی. به غیر از من باقی جمع همه از نخبه ها و نوابغ عصر حاضر بودن.همه هم دوره ای و سال اخری یه فراغت از کارشناسی دانشگاه صنعتی شریف بودند.علاوه بر اون می شه گفت هر یک توی زمینه ای حرفی برای گفتن داشتن.
من قرار بود یه نیم ساعتی زود تر برسم تا به محمد امین توی محیا کردن سفره افطار کمک کنم.اما تقریبا هم زمان با دو سه نفر از دوستان دیگه رسیدم.مسعود و محمد و فاضل. مسعود فارغ التحصیل شده بود، اونم توی دو رشته:مکانیک و هوافضا.از همه ی جمع بزرگتر بود و البته شرایطش عالی تر.محمد شیمی می خونه، از همه جمع سنگین وزن تر و البته خصوصیات خاص خودش رو داره.مثلا بعد از افطار موقع تفسیر یکی از اشعار حافظ بی پرده گفت من که نفهمیدم چی شد منم گفتم همه نفهمیدن اما تو از همه صادق تر بودی به زبون اوردی.فاضل هم مکانیک می خونه اما بیشتر ادبیات می خونه تا مهندسی.خیلی سرش تو کتب ادبیات و اشعاره.پدر بزرگش جزو اولین اساتید دانشگاه تهران بوده و خودش هم صاحب فضل و کمالاتی یه که باید از نزدیک باهاش برخورد کرد و دید.
سفره رو پهن ککردیم و دونه دونه چیدیم.توی این فاصله زارع و وحید و شاخص هم رسیدن.زارع رو فیلسوف صدا می کردیم از بس که سرش توی مطالعات در این زمینه ست و مسلط به عربی یه و قصد ادامه تحصیل تو رشته ی فلسفه علم رو داره.وحید که من مثل بقیه خیلی دوستش دارم و فوق العاده ست.شاخص هم که اخرین نفری بود ک به جمع اضافه شد خیلی نسبت به رفتار و رسوم ما هنوز واقف نشده چرا که تازه سه چهار ساله به ایران اومده و قبل از اون توی فرانسه به دنیا اومده و بزرگ شده و اصالتا ایرانی یه.
اذان رو دادن و دور سفره جمع شدیم.افطار کردیم و خدا رو شکر نگ به رنگ و طعم به طعم همه چی محیا بود.بعد سفره افطار خودمون غذا رو کشیدیم و چه سلیقه ای هم به خرج دادیم.کلی هم شوخی و خنده به راه بود سر سفره که دیگه گفتنی نیست.یعنی از حوصله مطلب خارجه.
بعد سفره هر کس دعایی کردو همه آمین گفتیم.
سفره هم با همت جمعی جمع کردیم و ول یکی با حافظ مشغول شدیم و بعد یه مقدار با روز قدس شوخی کردیم و گذشت.بعد صرف میوه گفتیم بریم پارک.که مادر و پدر محمد امین که بیرو از خونه بودن هم برگردن و به زندگی شون برسن.
رفتیم بیرون و تصمیم بر این شد که بریم مسجد جامع نماز ها رو بخونیم.اونجا بسته بود، رفتیم امامزاده.
بعد از امامزاده حرف از خانقاه شد که هیچ کدوم از دوستان ندیده بودن از نزدیک منم شدم راهنما و با هم رفتیم به سمت خانقاه، خوب مسلما بسته بود و فقط از بیرون سرکی کشیدیم و رفتیم پارک دوره هم نشستیم.
ساعت حدود یک بامداد بود که هر کدوم دونه دونه جدا شدیم و شب به یاد موندنی ما به پایان رسید.
  • محسن جمشیدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی