نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

از من می شنوید از همین امروز اقدام به دوست داشتن خودتان کنید اگر تا امروز خودتان را دوست نداشته اید.

شاید این یک توصیه ی سطحی و شبیه به محتوای سمینارها و کتب روانشناسی زرد باشد اما به یک فکت منطقی و درست اشاره می کند. فقدان پذیرش و دوست داشتن خود چیز ساده ای نیست که بتوان به راحتی از کنار آن گذشت چرا که عواقب و نمودهای بشدت عمیقی در زندگی شما خواهد داشت. تنها یکی از عمده ترین آن ها کاهش عملکرد و کارایی شماست، از طرفی امکان و شجاعت انتخاب را نیز از شما سلب کرده و شما را بدل به یک بازنده می کند.

این ها را با توجه به تجربه ی خودم از مدت ها بی مهری به خویشتن بیان می کنم. من شاید نه تا انتهای این راه که تا نیمه ی آن را پیمودم و واقعا هیچ حس خوبی به این مسیر پشت سر ندارم. راهی که شما را مدام مجبور به خود مقصر پنداری می کند و قضاوت تان از شرایط و وضعیت موجود را بشدت مسموم می کند. طوری که انگار مرکز تمام اشتباهات و اتفاق های غلط دنیا شما هستید. در این شرایط حتی به اطرافیان تان هم این اجازه داده می شود که اشتباهات شان را به گردن شما بیندازند و این چندان به فرصت طلبی و سواستفاده گر بودن آن ها مربوط نیست این صحنه آرایی شما را مدام در نقش قربانی معرفی می کند، این خاصیت این وضعیت است.

نمی گویم که به سر دیگر طیف که خودشیفتگی و خودخواهی ست فکر کنید بلکه خود را به اندازه دوست بدارید و بدانید که همه چیز در کنترل شما نبوده، شما گاهی قربانی شرایط و انتخاب های دیگران شده اید و نه قربانی انتخاب های خودتان.

 

مسئولیت انتخاب ها را از شما می گیرد. 

  • محسن جمشیدی

مثل ماری درون خودم چمبره زده ام، انگار که می خواهم خودم را بغل کنم اما دستی ندارم، می خواهم دلم را دلداری بدهم اما دلی ندارم، می خواهم به فردا امید داشته باشم اما امیدی ندارم، می خواهم از حال لذت ببرم اما حالی ندارم، نمی دانم چه مرگم شده، فقط خوب می دانم که خسته ام. به اندازه ی سی سال مقایسه آنچه که هست و آنچه می توانست باشد خسته ام. به اندازه سی سال ندانستن خسته ام. از اینکه حال اطرافیانم خوش نیست خسته ام، از اینکه کسی نمی گوید درست می شود، از اینکه امیدی نمی بینم به درست شدن خسته ام. من حتی از فردا هم خسته ام. این همه امروز گذشت و نشد اصلا چرا فردا دیگر؟

  • محسن جمشیدی

این روزها انگار بیشتر از هر وقتی خالی از شوق و انگیزه ام. هیچ چیزی آنقدر خواستنی نیست برایم که بر این حجم نخواستنم غلبه کند و شور حرکت های سرشار از شور و شوق را در من بیانگیزد. انگار خاموشم. البته به جز وقت اضطرار و اضطراب. که آن هم در وقت نگرانی برای حال و احوال اطرافیانم سراغم می آید و به تکاپو و اضطراب وادارم می کند.

از طرفی هم انگار در بی رویایی به سر می برم. گاهی می نشینم و روی کاغذ می آورم که باید حتما روزی به فلان نقطه سفر کنم، شفق قطبی را رصد کنم، آن کار به ظاهر ناممکن را ممکن کنم، فلان درد را درمان کنم و غیره، اما انگار هیچکدام از این رویا و هدف ها آنقدر که باید متعلق به من نیستند یا از نگاهی دیگر من به آن ها تعلق ندارم و خب این یعنی بی رویایی. شاید هم من هنوز آن نقطه ی مطلوب و خواستنی را که باید نیافته ام و هنوز به مکاشفه و تجربه نیاز دارم.

شاید حجم نشدن ها یا فاصله ی زیاد آنچه خواستم و آنچه که شد باعث شده که این حال را تجربه کنم ولی من سعی می کنم مسئولیت اکنون و گذشته را بپذیرم و کمتر از مسائل بیرونی شکوه کنم.

با این وجود من پذیرفته ام که باید زندگی کنم و پذیرفته ام که همین دلیل های کوچک و روزمره، خود زندگی هستند. گاهی حاشیه و چاشنی انگار متن اصلی هستند. چاره چیست؟ باید ادامه داد. اینقدرها هم سخت نیست ولی خب آسان هم نیست.

 

پی نوشت: عنوان مطلب برگرفته از متن کتاب ننامیدنی اثر ساموئل بکت می باشد.

  • محسن جمشیدی

امروز موقع رد شدن از مقابل یک طباخی صحنه ای نظرمو جلب کرد، فردی رو دیدم که پشت یک میز نشسته بود و روی میز شاید یک سرویس کامل چیده شده بود اما چیزی که توجه منو جلب کرد ابر حجیم تنهایی بود که انگار بالای سر اون آدم حس کردم. خیلی کوتاه چشم هاش و حرکات بدنش رو دیدم و انگار جنس نشستن و خیره شدنش به میزِ‌ پر در مقابلش رو کاملا درک کردم، میزی که شاید پتانسیل میزبانی از دو یا چند رو داشت ولی حالا فقط مختص به یک نفر بود. از مقابل طباخی گذشتم در حالی که هدزفری رو بیشتر به عمق گوشم فشار دادم تا هیچ صدایی از بیرون نشنوم.

تصویر اون زن جوان و برداشتی که من کردم رو نتوستم فراموش کنم. با خودم گفتم شاید بخاطر حس درونی خودم اینطور برداشت کردم و اصلا این تصویر و آدم هم خیلی معمولی بودند مثل باقی مشتری های اون طباخی. اما حتما پای حجمی از حس تنهایی در میان بوده چه در درون من چه در درون اون تصویر. شاید اگر اون آدم رو پشت میز یک کافه می دیدم برام مثل هزار تصویر گذرای دیگه می‌بود و جایی برای فکر کردن دوباره بهش وجود نداشت.

با خودم حس کردم آدم ها این روزها انگار بیشتر از همیشه تنها هستند و بدتر اینکه این تنهایی در حال گسترش و همه گیری بیشتری هست. البته این رو نه به عنوان بک گزاره صحیح که فقط به عنوان یک برداشت شخصی بیان کردم و شاید ناشی از سوگیری تعمیم از جانب من باشه. به نظرم تنهایی وقتی به عنوان یک انتخاب مطرح باشه می تونه حتی زیبا و دویت داشتنی باشه و حتی خیلی از مواقع لازم، اما در جایی که تنها یک اجبار و واقعیت تحمیلی باشه کار دشوار می شه و چهره ی تنهایی زشت.

کاش می شد آدم ها بدون آسیب زدن و رنجش به همدیگر نزدیک بشن و از حجم تنهایی همدیگر بکاهند ولی انگار بار تنهایی یک مسئله ی کاملا فردی ست که باید هر کسی بار مختص به خودش رو به دوش بکشه و سهم خودش از نبودن ها رو زندگی کنه.

  • محسن جمشیدی

بعد از مدت ها کشمکش و مذاکرات درونی سعی کردم دست از مقایسه خود با دیگری بردارم و به جای آن خودم را با دیروز خودم مقایسه کنم. البته در همین ابتدا بگویم که خود را با گذشته خیلی دور هم قرار نیست مقایسه کنیم بلکه همین گذشته ی در دسترس و پررنگ در ذهن، چرا که حس می کنم ما رفته رفته که از گذشته خود فاصله می گیریم به دلایل خطاهای شناختی (Cognitive bias) یا چیزهایی از این دست، تصویر ذهنی مان را مدام اصلاح می کنیم و از کاستی ها و رنج ها و معایب تصویر های گذشته خودمان چشم پوشی می کنیم، به گونه ای که همین آدمی که در چند سال قبل بوده ایم را هم به یک تصویر دست نیافتنی و غیر قابل درک برای خودمان بدل می کنیم. اما در مورد گذشته نزدیک قضاوت شفاف تری در ذهن داریم و بهتر می توانیم آن را با امروز خود قیاس کنیم.

این اجبار به مقایسه کردن فکر می کنم از تلاش ذهن برای درک و تحلیل شرایط به کمک برهان منطقی قیاس نشات می گیرد. در جایی که برای بهتر فهمیدن هر موضوعی را دسته بندی می کنیم مسلما خود و دیگران را نیز مدام در تعاریف مختلف طبقه بندی می کنیم و با استدلال قیاسی (Decuctive Reasoning) به نتیجه می رسیم. اعتماد پذیرترین شکل استدلال در منطق،استدلال قیاسی است چرا که نتیجه گیری آن یقینی ست اما  اغلب ما حین قضاوت در مورد خودمان و تعیین گزاره ها ممکن است دچار سوگیری شناختی شده و یا تحت تاثیر هیجانات و احساس (Emotions and feeling) گزاره های نادرستی را در قیاس در نظر بگیریم، مسلما نتیجه گیری بر مبنای قضیه های نادرست منتج به نتایج درستی هم نمی شوند. به همین دلیل بعد مدت ها تلاش تراپیست محترم در اتاق درمان و کلنجار رفتن های خودم در خلوت و مطالعه به این نتیجه رسیدم که بخش چشمگیری از قضاوت و نتیجه گیری هایم بر اساس مقایسه کاملا غلط هستند و تنها مقایسه ی قابل اطمینان در مورد خودم، مقایسه دیروز و امروز خودم است. این شد که سعی کردم هر روز قدم هر چند کوچکی برای بهتر شدن و رشد خودم بردارم. بعدتر در باب تمام روزهایی که به مقایسه و عدم پذیرش خودم گذراندم و از طرفی با ترس از خطا کردن، امکان تجربه و زیستن را از خودم گرفته بودم، می نویسم. در ابتدای مسیر برای من کار دشواری بود البته که هنوز هم دشواری های خودش را دارد ولی حس خوبی که از برداشتن قدم های کوچک نصیبم می شود و البته رهایی از رنج مدام مقایسه و سرگشتگی، ارزشش را دارد. در واقع بخشی از دشواری این مسیر هم غلبه بر عادت ها و شیوه های تفکر غلط نهادینه شده در ذهنم است، اینکه مدام باید به گفتگوهای درونی ام نظارت کنم تا دوباره به همان نقطه قبلی برنگردند.

رشد اندک ولی متناوب و منظم بعد از مدتی کاملا ملموس است و خب در بازه های کوتاه کمتر می توان اثر آن را درک کرد و در این مسیر صبر باید و پشتکار. چند روز پیش در مطلبی در مورد رشد اقتصادی همین مدل را در اقتصاد هم دیدم اینکه اثر رشد های زیگزاگی و غیر منظم در بازه های زیر ۸ درصد چندان قابل لمس در اقتصاد جامعه نیست و تنها می توان با رشد مداوم و منظم در بازه های طولانی مدت -یا رشد های با شیب تند- اثر رشد اقتصادی را مشاهده و لمس کرد، درست برعکس تورم که اثر و بازخورد آن در هر اندازه ای به طور مستقیم از سوی جامعه لمس می شود. در مورد رشد فردی هم همین طور است با این اختلاف که سنجش کمی رشد و توسعه فردی، قدری مشکل تر و گاهی ناشدنی ست. همین سنجه های کیفی و ذهنی هم باز ممکن است میزان خطای ما در درک از خودمان را بالا ببرند و منجر به ارزیابی غلط از خودمان بشوند. به همین جهت من خودم یک سری اهداف قابل دستیابی اما چالش برانگیز برای بازه های زمانی کوتاه تر هفتگی یا روزانه وضع می کنم و رسیدن به آن ها را معیار حرکت رو به جلو می دانم. این روش که تحت عنوان میکرواکشن در متمم به آن پرداخته شده است هم در توسعه مهارت های فردی کمک کننده است هم اینکه ما را از حس بد نیمه رها کردن کارها و به قول محمدرضاشعبانعلی عزیز خرج کردن از کیسه عزت نفس می رهاند.

 

پینوشت: البته با همه این وجود من هم در ابتدای این مسیر هستم و هنوز کشمکش های درونی گاه به گاه خود را دارم، ترس از پیمودن مسبر غلط یا حتی پیمودن مسیر درست اما به روش غلط، توقف در نقاط ضعف و کاستی های فردی و ... هنوز هم وجود دارند اما مهم این است که برآیند کلی اوضاع رو به بهبود است نه افول.

  • محسن جمشیدی

برای من فیلم پرویز، روایت خروج از ناحیه امن فردی ست که در بند خرده عادت های چند ساله اش گیر کرده است و به هیچ وجه آمادگی حضور در ناحیه ای خارج از این محدوده رفتار ها، اماکن و افراد را ندارد. پرویز نه به میل خود که به ناخواسته از این ناحیه امن (Comfort Zone) اخراج شد و انگار برای اولین بار با تصویر واقعی جامعه مواجه شد. تصویری نا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آشنا که حتی رفتار اطرافیان و آشنایان قبلی پرویز نیز در آن شکل دیگری به خود گرفته بود.

برخلاف روایت آرام فیلم در آغاز ما با نقاط عطف متعددی در طول فیلم مواجه می شویم. روایتی از تغییر محیط و شرایط زندگی پرویز و بروز تصویری از پرویز که برای خودش نیز غریب است. جایی که در منطقه ترس ایستاده و زیادی خود را تحت نظر و تاثیر دیگران می‌بیند. خط داستانی مابین طی مسیر یادگیری و رشد و یا سقوط به حیطه ی غیر انسانی در رفت و آمد است چرا که به تعبیری پرویز از ناحیه امن خود خروج نکرد بلکه رانده شده و آمادگی موتجهه با این ترس و مشقت استقلال را ندارد. شاید اگر هر یک از ما این خروج از محدودهامن عادت ها و رفتارها و روزمرگی مان را به  اراده خود و به موقع انتخاب نکنیم، روزی تحت تاثیر تغییر شرایط قرار گرفته و به جبر از این ناحیه بیرون انداخته شویم.

ما در این فیلم نه با قهرمان سازی روبرو‌ایم و نه با تخریب. ما با هویتی روبرو هستیم که در پس ناحیه ی ترس خود (Fear Zone) در انتخاب رشد و هبوط مردد است. پرویز بارها انفعال و بی عرضگی خود را انکار می کند و این عدم خودپذیری مساله انتخاب را دشوار‌تر می کند. اینگونه بود که تحت تاثیر نگاه های جدید و غریب دیگران دست به کارهای باورنکردنی زد.

ناحیه امن

به نظر من ریتم نفس های پرویزدر جای جای روایت به عنوان موسیقی متن فیلم بکارگرفته شده بود و کاملا حس تشویش و درماندگی موجود در داستان را به مخاطب منتقل می کرد. داستان پرویز و پیله ی امن‌ش، روایت ما و ناحیه امن هر یک از ماست که می‌تواند با فرم و جزئیات دیگری رخ دهد. 

پی نوشت: گذشته از داستان و کارگردانی فیلم که از نظر من به عنوان مخاطب معمولی رضایت بخش بود، بازی مرحوم لوون هفتوان به شدت باورپذیر و واقعی بود.

  • محسن جمشیدی

اغلب، اتفاقات و دوره های زمانی در زندگی هر یک از ما وجود دارد که شاید مهم هم باشند اما دوست نداریم که نمایان و آشکار باشند حتی گاهی این اتفاقات را به شکل دیگری در ذهن می آوریم و اینقدر با خودمان تکرار می کنیم تا باورمان بشود.

این ها نیمه ی تاریک زندگی هستند که نمی خواهیم روی آن نور بیندازیم و آشکارش کنیم. بخش دیگر ماجرا هم مربوط به چیزهایی ست که نمی خواهیم در آینده برای مان رقم بخورند. گذشته از یک سری ایده آل های کلی که همه نمی خواهیم دچار مشقت و روزمرگی و شکست های عاطفی و بیماری و غیره بشویم قطعا جزئیاتی هم وجود دارد، جزئیاتی که در ذهن می آوریم که هیچ وقت نمی خواهیم شبیه تصویر فلان آدمی که در ذهن داریم بشویم. نمی خواهیم در فلان جایگاه قرار بگیریم. یا در فلان سیستم کاری عمر و انرژی مان را تلف کنیم. این نخواستن ها گاهی تنها سرنخی هستند که از آنچه در عمق درون مان می خواهیم در دست داریم. انگار گاهی همین پستو و نهان خانه ی ذهن مبیّن آن نیمه ی روشن و مشخص ذهنیت ماست.

شاید هیچ وقت هم ننشسته اید و برایش وقت نگذاشته اید که ببینید واقعا نمی خواهید چه کسی باشید، چه چیزی باشید، نمی خواهید کجا باشید و چگونه. این نخواستن ها، حد و مرز های مهمی را مشخص می کنند. مثلا این کشف که شما اهل کار نظامی یا دولتی، یا اصلا شغل بازاری نیستید تا حدودی مرز هایی را مشخص می کنند که خواسته ی شما درون آن مرز قرار دارد. هر چند گستره ی وسیعی را شامل شود اما حداقل از به کلی ندانستن بهتر است. می شود این مرز را هی تنگ و تنگ تر کرد تا به گزینه های محدود تری رسید. این تنها در مورد مسیر شغلی نیست. شما می توانید در تمام انتخاب ها و تصمیم گیری ها نیز این مرز بندی را رعایت کنید.

من هیچ وقت فکر نمی کردم در زندگی به نقطه ای برسم که ندانم چه چیزی می خواهم. هیچ وقت آینده را اینقدر مبهم و نامشخص ندیده بودم. بی هیچ تصویری از فردا و هیچ نقشه راهی برای فردا. همیشه انگار منتظر پایان و یا شروع دوره ای بوده ام ولی حالا فقط تا همین اکنون را بلدم و انتظار می کشم. تنها چیزی که به ذهنم رسید ترسیم آینده هایی بود که نمی خواهم. شاید با رسم چندین و چند تصویر پشیمانی حداقل بدانم که باید در چه مسیر هایی پا نگذارم یا به چه مسیرهایی پایان دهم.

برای من تکلیف یک مسیرها و انتخاب هایی خیلی زود مشخص شد اما با گذر زمان مسائل حل نشده ی بسیاری هم باقی ماندند که در دوره ای که انتظارش را نداشتم یکباره نمایان شدند و هر یک به سوال بزرگ مجزایی تبدیل شدند.

  • محسن جمشیدی

مردمانی غرق شده در امواج

اوضاع امروز ما شبیه به افرادی ست که در یک کشتی شکسته، در دریای متلاطم طوفانی گیر افتاده اند و هر بار از سویی با موج جدیدی مواجه می شوند و یک قدم به مرگ و نیستی نزدیک تر.

ما در بین موج تحریم، امواج شدید گرانی، موج کرونا و ... گرفتار شده ایم و از طرفی مسافر اجباری یک کشتی شکسته ایم. آنطور که به نظر می رسد چیزی که ما را به این ورطه کشید نه اتفاق و تقدیر که بی تدبیری و فساد بود. شاید اگر در ساحل امن و آرامش هم می بودیم باز سونامی فساد و ناکارآمدی چنان می کرد که باز چیزی جز تلخی باقی نمی ماند.

حالِ اجتماع خوب نیست و یک به یک افراد در اضطراب، بی تفاوتی و بی رحمی خاصی که زاده ی این شرایط است فرو رفته ایم و سبک رفتاری نامطلوبی را پیش گرفته ایم که البته حاصل سیاستگذاری ها، تربیت و فرهنگ سازی غلط و همین طور در امتداد پیشینه ی ناجوری ست که داشته ایم.

این روزها شاهد فشارهای همه جانبه بر مردمی هستیم که اکثریت را تشکیل می دهند ولی در اقلیت قرار گرفته اند و بی بهره اند. از ثروت و سرمایه ملی، از تصمیم گیری های تعیین کننده و از ممکن های موجود بی بهره اند ولی در عوض تنها از تحریم، کمبود، کاستی ها و ناممکن ها، تاثیرات مخرب فساد، فقر، گرانی و فشار همه جانبه داخلی و خارجی بهره مند شده اند و قربانی انتخاب هایی هستند که در واقع انتخاب شان نیست و جبری ست که به زندگی شان تحمیل شده است.

من تخصصی در زمینه جامعه شناسی و رفتارشناسی ندارم اما این ها همه مشاهدات فردی من و درد دل هایی ست که آسمان دلم را ابری کرده اند.

  • محسن جمشیدی

موضوعیت هر چیزی موجودیت آن است.

پیرو تعبیر "هر چیز که در جستن آنی، آنی" می توان گفت که موضوعیت عینِ موجودیت است و اینکه موضوع یا درونمایه (Motif) زندگی هر کس چه چیزی ست نشان دهنده ی غایت و فلسفه (Philosophy) زندگی آن فرد و یا حتی جامعه است.

اینکه جهان حاضر پیرامون چه سرفصل هایی بحث می کند نشان دهنده ی نگرش جهان و جامعه به زندگی ست.روزی زندگی در گرو اولیه ترین نیاز های زیستی تعریف شده بود و شکار و شکارچی گری اصل جهان بود و اینقدر پررنگ بود که جا برای چیز دیگر نگذاشته بود جز خرده فرهنگ ها و گاه خرافه های انسان آغازین. بعد تر با پیدایش کشاوزی و بازتر شدن عرصه و زمان برای دیگر مشغولیات و همین طور پیشرفت تمدن انسانی فرهنگ رنگ بیشتری به خود گرفت و به سرفصل های زندگی بشر تبدیل شد. ابزارسازی و صنع (Craft) از رفع نیاز صرف درآمده و وجه ی زیبایی شناسانه (Aesthetics) به خود گرفت و البته که این میل در ذات و درونمایه بشر بوده و هنر و فرهنگ هرچند کمرنگ از ابتدای تاریخ بشریت با انسان همراه بوده است. با امتداد زندگی روستایی وبعد شهری هر روز فرهنگ شکل پیشرفته تری به خود گرفت و شکوفایی معنوی معنا یافت و بعد تر افکار و معانی دیگری چون دین و فلسفه و علم زاده و رشد یافتند تا جایی که زندگی بشر به عصر تماما صنعتی رسید و تحول شگرف زندگی بشر با به اوج رسیدن علم و ماشین در زندگی آن صورت گرفت.

این دور دوره ی تحول نگرش ها و سرفصل ها بود و می توان گفت که دوره ی گذار فکری بوده و ثبات مشخص و معین جامعی نداشته، در این دوره که حتی می توان آن را دوره ی انکار نامید سرفصل های سنتی زندگی بشری کنار گذاشته شده و مدرنیت بر رگ های جامعه ی جهانی تزریق شد اما آیا مدرنیته سرفصل های مشخص و تبیین شده ی که پاسخگوی نیاز و زندگی بشری باشند را با خود به ارمغان آورد؟

سرعت تغییر و انکار به حدی بود که شاید امکان شکل گیری و تثبیت اندیشه در آن وجود نداشت البته که نه، چرا که تفکر خودِ این تحول بر زیر ساخت هایِ تحول نگرشی که جامعه شناسان و اندیشمندان آن عصر طرح ریز آن بودند صورت گرفته بود و اینان در یک رابطه ی دو سویه با هم عمل کردند ولی در پس دنیای مدرنی که ماشین مولد آن بود دنیای جدیدتریس با سرعت و شکل بسیار متفاوت تری زاده شد که شاید دور از انتظار آن اندیشمندان بود، عصر فناوری (Technology) که دستاوردهایی کاملن متفاوت و پیچیده تر از اعصار گذشته داشت و شاید فرهنگ زندگی در آن دارای جهشی بسیار شگرف نسبت به فرهنگ زندگی سنتی و مدرنتینه ی عصر صنعتی داشت. این تحول باعث یک سرگشتگی و تداخل در سرفصل های زندگی بشر شد. رسانه (Media) و اطلاعات (Information) به عنوان دو پایه ی مهم جهان حاضر همه ی ابعاد زندگی بشر را تحت تاثیر و تحولی سریع قرار دادند.

حال جهانِ امروز غرق در ابعاد متفاوت و متنوع ی از زندگی، موضوعیت ِ اصلی خود را از دست داده و در برخی جوامع با گذر از نیاز های اولیه ی زیستی و همین طور ارضای نیاز های عاطفی و فردی به یک شکوفایی فردی تعریف نشده دست یافته که در بسیاری از وجه های انسانی چندان رنگ انسانی ندارد و ابهام بارزترین وجه آن است چرا که سرگشتگی را در عین تامین نیاز و شکوفایی تجربه می کند. نا گفته نماند که این تحول و پیشرفت شرح داده شده در کره ی انسانی یکدست و در همه ی نقاط جغرافیایی هم گام با هم نبوده و در اغلب نقاط این کره ی خاکی هنوز مسایل ابتدایی حل نشده ای باقی ست که البته همین باب سوال را بیشتر باز نگه می دارد.

در بسیاری از فرهنگ ها هنوز از سنت عبور نکرده، درگیره ابزار دنیای فناورانه و فرامدرن شده ایم و این سرگشتگی را بیش از بیش نمایان می کند. در برخی از نقاط جغرافیایی گرسنگی معضل اصلی بشر بوده و در نقاطی از جهان شکارِ انسان از بزرگترین انگیزه های اقتصادی و سیاسی حکومت هاست و مسلما جامعه ی پیشرفته ی شکوفا شده ای که امنیت خود را وام دار مخل کردن امنیت دیگرانی ست هیچ وقت به شکوفایی نسبی هم دست نمی یابد.

این گونه است که درون مایه (Motif) و انگیزه (Motive) ی زندگی امروزِ بشر در هاله ای از ابهام است. تعریف از موفقیت و شکوفایی و رضایت از زندگی تعاریف بسیار شیک و شکیل ی ست که جز در بالاترین سطح اقتصادی جامعه قابل پیاده سازی و دستیابی نیست و اگر هدف دستیابی به آن باشد باید حتما تغییر موضع و مکان داده و به بالاترین سطح اقتصادی جامعه رسید و چشم بر بسیاری از موضوع های جهان بست. مسلما این سرفصلِ مناسب زندگی و جهانِ انسانی نیست و باید طرحی و اندیشه ای نو و درخور ارائه داد.

  • محسن جمشیدی

کمتر از ۷۰۰ روز تا سی سالگی ام باقی مانده و ۷۰۰ روز کم فرصتی نیست برای تغییر و رشد. می شود پا در عرصه هایی نهاد که هیچ وقت پیش از این تجربه شان نکرده ام و در دنیایی وارد شد که جهان ذهنی ام را دیگرگون سازد.

انتخاب و تغییر در آستانه ی سی

از مهمترین دوران های زندگی همین در آستانه ی دهه های مختلف زندگی بودن است، آستانه بیست، سی، چهل و پنجاه سالگی جملگی سال های مهمی برای تغییر و تحول زندگی هستند. البته اگر از اتفاق های گاه و بی گاه جاری چشم بپوشیم که هر یک لنگرگاهی در زندگی هستند.

انتخاب ها مبین چهارچوب انتخاب های بعدی اند و هر یک تغییر پدر تغییر دیگری ست. امکانات و محدودیت های زندگی از جایی به بعد مثل یک سلسله و شجره هر یک پدر دیگری اند و می توان رد خط خونی هر یک را در چندین و چند نسل اتفاقات بعدی نیز پی گرفت و یافت.

انگار که بستر ها را یکی پس از دیگری خود می گزینیم و شکل می دهیم. تصویر و تصور امروزِ ما از آینده در چگونگی آن کم تاثیر نیست. گرچند که دهه بیست تا سالگی آن طور که پیش تر در باره آن در نوجوانی فکر می کردم نبود اما خب ناپختگی نگاه نوجوانی و ایده آل گرایی های بی تجربگی را کم تاثیر در این فاصله چشم انداز تا واقعیت نمی بینم. حالا اما هر چه می گذرد واقع نگر تر به فرادا نظر می کنم اما رویا و امید را هنوز گم نکرده ام.

تسلیم صحنه آرایی های تلخ و خشن زندگی نشده ام و هنوز برای بهتر شدن تلاش می کنم و به آن امید دارم. برای من دهه سی تا چهل سالگی خیلی جدی و تعیین کننده به نظر می رسد. انتظار دارم که مسیر را مصمم تر بپیمایم و دقیق تر و پخته تر باشم. گرچند شاید ده سال دیگر در آستانه چهل سالگی باز به ناپختگی امروزم نیشخند بزنم، اما هیچ دلم نمی خواد که ناراضی از عملکرد خودم باشم.

انتظار دارم که نه بی غلط بلکه کم غلط تر مسیر پیش رو را طی کنم و رشد محسوسی را در دیدگاه و عملکردم تجربه کنم.

این روزهای مانده تا شروع دهه چهارم زندگی را خیلی مهم می انگارم چون باید انتخاب های مهمی انجام دهم، سرگشتگی های زیادی را باید در بیست سالگی جا گذاشته و با کوله ی فکری مشخص تری به دهه پیش رو قدم بگذارم. گرچند سرگشتگی و سوال های بشر تا لحظه ی مرگ همراه او هستند و آدم بی سوال همچون آدم مرده است اما سوال ها باید تغییر و رشد کنند. هر سوالی در خور سن و جایگاهی ست و باید از سوال های کلی به سوال های با جزئیات دقیق تری رسید.

این روزها باید بیشتر بخوانم، تجربه کنم، خطر کنم و پیش بروم.

 

پی نوشت: دانیل لوینسون روانشناس رشد، از ۲۸ تا ۳۳ سالگی را گذرگاه سی سالگی می داند که در آن فرد با نگاهی جدید به زندگی رو می کند. به اعتقاد وی جوانان در مدت انتقال ۳۰ سالگی ساختار زندگی خود را مجددا ارزیابی می کنند و سعی می کنند اجزایی را که به نظرشان نامناسب است، تغییر دهند.

  • محسن جمشیدی