نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

هفت کیلومتر اندیشه

يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۴۱ ب.ظ
"واحد اندازه گیری میزانِ اندیشه، مسافت است، مسافت"

راهی که می رویم و فکری که می کنیم.امروز سر مسئله ای که مدت هاست ذهنم را مشغول کرده کمی با خودم خلوت کردم.از ایستگاه مترو که خارج شدم،خداحافظی که کردم،شــــــــروع شد;
چیزی شروع شد که حتی فکرش را هم نمی کردم،راستش را بخواهید هنوز هم باور ندارم که آن تمام شد و این آغاز شد.تا لب خیابان اصلی قدم زدم نمی دانم چطور برآن شدم که قدم بزنم و با آسفالت خیابان هم صحبت شوم.همه ی پول های نقد همراه ام را خالی کردم توی صندوق صدقه، ژاکت را که در دست داشتم پوشیدم و زیپش را تا بیخ گلویم بالا کشیدم.حالا حتی اگر می خواستم با تاکسی مسیر ایستگاه تا خانه را بروم پولی نداشتم.راه افتادم تا مسیر هفت کیلومتری ایستگاه مترو تا خانه را پیاده فکر کنم.
ساعت 19:15 بود،سر از ساعت مچی که برداشتم چند ده قدمی طی شده بود بی انکه بفهمم.با خودم و به خودم فکر می کردم و بیشتر به...
اینکه سه نقطه می گذارم نه اینکه محرم نمیدانم، بلکه حرف ها اینقدر زیاد و چند وجهی اند که دلم نمی اید در متن بگنجانم شان.بهتر که سه نقطه باشند تا چیزهایی از جنس کلمه.

"بغض هایی که پیاده تحلیل رفتند"

بگذریم که چگونه این مسیر گذشت.پیش تر هم این راه را پیموده بودم اما این بار راه را فکر کردم،راه را نپیمودم.جاهایی بود که خیلی خوب بود فقط من بودم و شب و جاده و صدای ماشین های در حال گذر و بغض هایی که با قدم زدند تحلیل می رفتند و البته ترس.ترس بزرگی ناشی از اتفاقی که رخ داده بود،ناشی از دورانی که شروع شده بود و نمی دانستم که چه طور می شود و ... دورانی پر از ابهام.
به خانه که رسیدم نفهمیدم که این همه را راه امده ام.گلویم سبک تر بود، نه اینکه اصلا بغض نداشت،داشت اما سبک تر شده بود.می توانستم نفس بکشم اما فایده ای در تنفس نمی دیدم.
من با این درد تمام می شوم، خودم می دانمف خدا هم می داند، او هم می دانست.
  • محسن جمشیدی