نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

داستانِ من و شاعران بی شعر و شعور

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ

مسلما هر کدام از ما داستانی داریم از خودمان برای بازگویی.داستانِ من شرح تکه ی کوچکی از تجربیات من است.تجربیاتی که گرچند کم اما برای همین مقدار سنی که پشت سر گذاشته ام زیادی هم هستند.
درست در شروع سن سیزده سالگی-از نحسی سیزده بود یا نه نمی دانم هنوز- اشنایی ام با یکی از اطرافیانم پایم را به جلسات شعر باز کرد.شاعر نبودم اصلا شعور درست و حسابی نداشتم که بخواهم شعر بسرایم-البته انجا خیلی های از من بیشعور تر بودند و البته شعر هم می سرودند-اما من مقید به عقاید خودم بودم و خود را در اندازه شاعری نمی دانستم.دو سالی به طور منظم در جلسات شرکت داشتم و کم کم هر چه بزرگتر می شدم شاعر وان و شعر هایشان در نظرم کوچکتر می شد.
کم کم بیشتر فهمیدم و فهمیدم و به انجا رسیدم که فهمیدن خیلی ها انجا هستند که اصلا نمی فهمند و این شد سر اغاز جدایی من از جمع شاعران.
انجا برای من حکم یه انجمن فرهیختگان داشت و خیلی از انجا خط می گرفتم اما فهمیدم که بد خط می گرفتم و باید رد پایم را از راه های غلط پیموده پاک کنم
خیلی زود یک سالی شد که پا به جلسات نگذاشتم و بعد هم دو سال و سه سال و ...
این روزها دلم انگار هوس خریّت کرده،هیج جا را خر تو خر تر از انجا سراغ ندارم.البته با احترام به شعایر شاعران عزیز،جایی که من از ان دم می زنم اسمش فقط جلسه شعر است مگر نه رسمش دخلی با شعور ندارد.
دارم سر می خورم توی جلسات.معلوم نیست از کجا شروع و کی شروع کنم اما حتما به زودی به انجا باز می گردم.جایی که روزی به من خط می داد که چگونه من،من ی دیگر باشم.

  • محسن جمشیدی

نظرات  (۱)

سلام سلام تولده عشقمه خشوحال میشم بیای وبه نفسم تبریک بگی منتظرقدم هایگرم وبی نظیرت هستم

میخوام برای نفسم 1374تانظرتبریک جمع کنم خوشحال میشم بیای منتظرما
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی