نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسخرگی مدیریتی» ثبت شده است

من جزو آن دسته از افراد هستم که سکوت و آرامش محیطی فضای کار بشدت برایم مهم است و همین طور برای تمرکز روی کارهای فکری به سکوت احتیاج دارم. پیش تر شدت این موضوع کمتر بود و حتی در محیط های شلوغ هم مطالعه می کردم و یا در مورد موضوعی به فکر فرو می رفتم اما رفته رفته این توانایی تمرکز در محیط های شلوغ در من کمتر شد و حالا به جایی رسیده ام که تنها در محیط های آرام قادر به مطالعه ی مطالب عمیق و کارهای فکری هستم.

فکر می کنم این خصوصیت توانایی کار تیمی فرد را نیز تحت تاثیر قرار داده و تحمل هم کار و هم تیمی که مدام سکوت محیط را بر هم می زند برای من بشدت آزار دهنده شده است. مخصوصا اگر مثل یکی از همکاران من عادت به گوش دادن مدام به رادیو در محیط کار داشته باشد. بر عکس زمان هایی که درگیر مطالعه و نوشتن و فکر کردن هستم در زمان هایی که در جلسه کاری هستیم و یا کار تیمی اجرایی در حال صورت دادن است خیلی همراه و فعال و یا حتی شلوغ هستم. از بمباران فکری و بیان ایده های لحظه ای در جمع، که گاه با همکاری یکدیگر به یک ایده ی اجرایی نو ختم می شود استقبال می کنم اما از صحبت کردن مدام با یکدیگر در زمانی که کار فکری انجام می دهم بشدت بیزارم.

شاید ذهن من آشفته است و قدرت تمرکزم تحلیل رفته است اما به هر حال صداهای تکراری مثل همین صدای گوینده ی سرخوش رادیو و یا صدای بیرون حین باز بودن درب دفتر کاری برایم آزاردهنده بوده و ترجیح می دهم که در سکوت و محیطی آرام به کار بپردازم.

به دنبال میکرواکشن هایی هستم که این حساسیت ام روی سکوت محیط کار را کمتر کرده و با شلوغی فضاهای کاری ارتباط بیشتری بگیرم. چون حس می کنم استفاده از ایرپاد و هدفون برای حذف صدا های محیطی مرا بشدت از فضای کاری و همکاران دور کرده و به یک جزیره ی فردی می برد که چندان مطلوب خودم و فضای کاری نیست. جالب اینکه بیشتر روی شلوغی های صوتی حساس ام و شلوغی بصری و رفت آمدها کمتر تمرکز کاری ام را بر هم می زند.

  • محسن جمشیدی

ورد زبانِ آدمِ گرسنه دم زدن از سیری ست. دعای زیر لب ش طلب قوتِ لایموتِ جان است و تمام حواس پنج گانه ش معطوف به فعلِ خوردن. خب چه انتظار می رود از جامعه ی گرسنه ی حریصِ ندانم کارِ خسته؟

مسخرگی مدیریتی

تا وقتی که موضوعِ طلب طلبِ اولیه ترین چیز های زندگی ست خب معلوم است که رشد فقط وجه ی جسمانی و فیزیولوژیکی ناقصی دارد که تنها به معطوف به یک سری اعداد و ارقام مسخره ی بدوی ست. آدمی افسره شاید سایز دور کمرش از چهل و چند هم بیشتر باشد اما خب این دلیلِ بر فربه بودن و سلامتی اش نیست، البته زاغی هم که با زباله سیر می شود جثه اش چند برابر گنجشک است. این ها نه مربوط به فرد که مربوط به اجتماع است و درد نه درد گرسنگیِ شکم که دردِ نیاز های اولیه ی مرتفع نشده ی جامعه ای ست که مریض شده، جامعه ای که حجاب به موجب سپرِ بروز شهوات تیتر اولِ اغلبِ گعده های به اصطلاح روشن فکرانه اش است و دردِ تامین مخارج اولیه ی خانواده دردِ شماره ی یکِ دولت و ملتِ آن. کاش داشتیم در مورد سومالی و مالاوی و گامبیا حرف می زدیم نه در مورد کشوری غنی که پول نفت ش از پارو بالا میرود و سرمایه ی انسانی و ملی کم ندارد.

کاش درِ چاه های نفت را گل ی گرفتیم و دربِ جیبِ آقا زاده ها را سنجاق می زدیم، توانِ دفاعی را به باد می دادیم و خیال مان از مخارج نظامی راحت می شد، آدم ها را به کارگری در کشورهای جهان سوم تر می فرستادیم و غمِ بیکاری را نمی خوردیم و آن وقت در ایرانی که بیشتر و بیشتر به گل نشسته حداقل به دنبال چاره ای درست و درمان می گشتیم.

آره درست من داغ کردم و چرت می گویم اما خواهشم این است که آنکه باید چرت نبافد و مسخره مدیریت نکند. درد به استخوان رسید و هیچ کس فکر نیست، باید حتما در کشتار دسته جمعی راه بیندازد تا فکری کنیم؟

  • محسن جمشیدی