نسل ِ من

محبوب ترین مطالب

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شاید مرگ پایان همه ی بودن هاست

مرگ شاید واقعی ترین شکل نیستی یا عدم هستی ست. جایی که واقعا باور می کنی که آنکه یا آنچه که بود به نبود بدل شده است مرگ است. گاهی دلم می خواهد این بزرگترین راز بشریت را عمیق بشکافم و بیشتر و بیشتر درباره ی آن بفهمم. شاید تعریفِ درست مرگ به عنوان نقطه مقابل زندگی بتواند تعریف درست تری از زندگی به ما ارائه دهد.

مرگ شاید پایان نیست و فقط نوعی تغییر و تبدیل است.بالاخره هرچه که هست برای ما ناشناخه ست. درک آن بسیار دشوار است و غم انگیز ترین وجه اش شاید جای خالی ست که مرگ ایجاد می کند. نبود عزیزان یا بزرگانی که بودن شان تاثیر بسزا و مستقیمی روی زندگی مان داشته است و فقدان شان در و رنج عمیقی به همراه دارد. گاهی فکر می کنم ما در مرگ عزیزانمان برای خودمان و از دست دادن جزیی از زندگی مان غمگین می شویم و این جندان به خود فرد بستگی ندارد و بیشتر به رابطه و درجه اهمیت آن فرد در زندگی مان بسته است.

  • محسن جمشیدی

گاهی هم حوصله ی خوب نوشتن نیست، دوست داری همین طور الکی سیاه کنی و بروی جلو. اینکه اندک حوصله ای هست و تو را تا کیبور یا قیلم کاغذ می رساند خودش یک معجزه است چون بعد می توانی راحت لم بدهی و هر چه به ذهن ت می رسد بدون سانسور و تعمیق بنویسی. اصلن هم ناراحت نیستی که زیر سوال می روی یا نه چون جنس این طور نوشتن اجازه نمی دهد که کسی تو را بابت ش نقد بکند.جمله بندی ها و کلمه ها خودشان سرازیر می شوند و متن شکل می گیرد. متنی که نه درر دل است و نه دل نوشته. از آشفتگی های روزمره ات می گویی از دغدغه های همیشگی ات و یا اصلن از هیچ کدام شان و تنها سایه می کنی، سیاهِ سیاه.

اینطور نوشته ها احتما غلط تایپی بیشتری هم دارند همان طور که غلط محتوایی بیشتری و شاید اصلن آری از این چیز ها بوده و خیلی شیک و آراسته شکل بگیرند و تو با خود بگویی کاش این یک متن حق التحریری بود و حداقل برای ت بقدر پول بلیط یک سینما انتفاع مالی داشت. بالاخر که اینطور نوشتن هم گاهی لازم است. نمی دانم چطور شد که ما دست به کیبور و دست به قلم شدیم و رسیدیم به اینجا که دلتنگی و بی حوصلگی و فلسفیدن و اندیشیدن و خندیدن و گریستن و شکوه کردن و همه و همه ی حال هایمان را با نوشته بیان کردیم و با نوشتن به سر کردیم ولی خوب شاید این حال خوبی باشد و هر کسی نتواند این طور صریح و ساده بنشیند و کلمه سرازیر کند توی صفحه و ذهن ش را آزاد کند.

همان طور که بعضی از نوشته ها حاصل نشخوار ذهنی ست و بعضی تهوع ذهنی و شبیه بالا آوردن روی کاغذ است، بعضی نوشته ها هم شبیه #ارگاسم_ذهنی ست و حسِ بعد شان درست شبیه به اوج هیجان رسیدن و خالی از هر چیز شدن می ماند.

من گاهی با ذهنی خالی جلوی صفحه سفید می نشینم و دست روی کیبور می برم بی آنکه بدانم قرار است چه چیزی بنویسم اما یکبار خودش سد ذهنم را می شکند و می آید و یک طوری بی امان می اید که گاهی صورت تایپ م از ان دور می ماند و فکر می کنم اگر سریع تر می نویشتم چقدر بهتر بود.

گاهی فکر می کنم و راه را غلط رفته ام و باید متخصص تولید محتوا می شدم چون بی چون و چرا می توانم محتوا تولید کنم اصلن دهنم خط تولید محتوای صرف است البته بعدتر که با خودم فکر می کنم می بینم که اخر محتوای بی ارزش داریم و محتوای با محتوای با ارزش و درست  نمی دانم که چقدر متن تولیدی من ارزشمند است و اصلن این متخصص تولید محتوا شدن فکر خوبی ست یا نه.

  • محسن جمشیدی

انسان موجودی ست اندیشه محور و نمی تواند بی تفاوت به چرایی های محیط پیرامون خویش سر کند. از گذشته بدنبال چرایی و چگونگی هستی خود بوده و در این راه به جواب های متفاوت ی دست یافته است. شاید در این راه چگونگی را بر چرایی ارجع دانسته و جواب را در مفهومی تحت عنوان خدا یا خدایان یافته است. البته به موازات این خدا باوری و خالق محوری جهان تفکری در اقلیت تر تحت عنوان خداناباوری به شکل های گوناگون وجود داشته است. بالاخره که انسان در جواب به گونگی هستی خلقت توسط خالق را پاسخ درست دانست و بعد از طی یک سیر طولانی از چند خدایی و خدایان باوری به خدای یکتا باوری رسید البته که هنوز هم برداشت ها و ادراک ها از همین اصل واحد هم به شکل های متفاوتی وجود دارد، همان طور که از گذشته وجود داشته است.

بعد نوبت به چرایی هستی رسید و پاسخ این چرایی را در دل چگونگی آن یافت و لزوم پیدایش مفهوم دین مشخص شد. دین برنامه ی راهبردی رفتار بشر شد و اندیشه و تمدن تحت عنوان دین رشد کرد چرا که خود دین زاده ی اندیشه بود. البته که بشر تمام خواسته ها و کاسته های زندگی ش را در ظرف دین ریخت و آن را آلوده به قدرت خواهی و ضعف پوشی و...  کرد اما اصل، یک اصل مبرا بود.

البته این نه یک بررسی تاریخ ادیان و مذاهب است و نه بررسی تاریخ تفکر الهیات. تنها گریزی به پیشینه ی این تفکر زدیم تا بدین جا برسیم که بگویم امروز ما در جهانِ موجود کمتر به عمق این افکار می اندیشیم و بیشتر در رد و قبول این تفکر خیلی سطحی و گذرا اقدام می کنیم و خیلی عجولانه به سراغ الویت های دیگر زندگی امروز مان می رویم. حال اینکه در تبیین ریشه و مقصد زندگی امروز بیش از هر زمانی نیازمند تعیین آن چرایی و چگونگی هستی هستیم چرا که تمدن و دانش روز بشری به پاسخ هایی درخورتر و نگاه هایی کامل تر نیاز دارند و البته که انسان امروز انسان سرگردان تری نسبت به انسان تمامی تاریخ بشریت است چرا که تنوع اسباب و افکار واطلاعات امروز با هیچ روزگاری قابل قیاس نیست. 

خدا مفهومی لازم ست که باید با نگاهی دقیق تر تعریف شود و متأله هایی خبره در تبیین ریشه های فکری خداشناسی پیشرفتی درخورتفکر بشر ارائه دهند. البته که جهان غرب در رد و انکار خدا و دین بیش از تعریف آن کوشیده و به عنوان نقطه مقابل جهان دیروز که دین شاید به غلط در راس امور بوده است،  باز هم شاید به غلط دین را درزمره ی  کم اهم ترین امور زندگی قرار داده است.

دنیای امروز از یک "خدانشناس" ی کم سابقه رنج می برد و این جدای از دینداری ودین محوری و غیره ست و بیش تر به مفهموم خدا ارتباط دارد نه دین. گرچند که ذهن بشر بخاطر عقبه ی آناین دو مفهوم دین و خدا را جدا از هم متصور نبوده و نیست ولی باید به بازنگری و تعمیق در نگرش خوداقدام کند.

  • محسن جمشیدی
شمال یا جنوب، شرق یا غرب، فرقی نمی کند فقط باید رفت، به هر جایی غیر از این نقطه ای که در آن ایستاده ام. آدم یک جا نشین هم حتما مثل آبِ راکد می گندد. من از فساد بیزارم از فاسد شدنِ حاصل از سکون خیلی بیشتر. باید یک کاری کرد، مقصدی انتخاب کرد و کوله پشتی را برداشته و سفر کرد. شاید اصلن همین نزدیکی ها، مهم دور و نزدیک شدن نیست مهم رفتن است.
نه اینکه بخواهم برای عوض کردنِ حال و هوا بروم نه، می روم تا حرکت کرده باشم و در این تحرک شاید تهیج و تغییری هم حاصل مان شد.
  • محسن جمشیدی
من هر روز و هر نفس گامی به سمت خروج از خودم بر می دارم.هر روزی که کار تازه ای باید بکنم و نمی کنم از خودم فاصله می گیرم.خودی که برای تحقق به آرمان هایش هر روز مصم تر از روی قبل قدم بردارم و بسازمش و برای ساختنش با هر مشکلی بجنگم.
راه من درست در درون خودم من است از من شروع می شود و در امتدادِ من به من می رسد. تا به خود معنا نبخشم نمی توانم به پیرامونم و به دنیای م معنا ببخشم و درست مشکل همین جاست که من در بیرونِ از خودم به جستجو می پردازم. چقدر نگاه آدمیان اطراف را جدی گرفته ام و انگار نه انگار که این منِ من است که موجود است نه آن منی که ایشان بدان می نگرند.
هی روزمرگی را پشت روزمرگی سر می کشم و هر دم از خودی که باید می بودم فاصله می گیرم. امروز که نگاهی به خودم انداختم دیدم چقدر دور شده ام از آن و چقدر غریبه ایم با هم. متاسفم،عمیقا متاسفم و البته این تاسف چیزی را عوض نمی کند.
هر چقدر که دلمان می خواهد به روزهای کودکی بازگردیم همان قدر از خودمان دور شده ایم! کودکی مان درست همان خودِ ماست، سرشار از رویا و جسارت. بی هیچ واهمه ای از آینده، گذشته، نگاهِ اطرافیان و خالی از هزار ترسِ خودخواسته و خودساخته ی بزرگسالی. ما هر چقدر بزرگتر شدیم بیشتر ترسیدیم و قدرت ریسک پذیری مان کمتر است، حس کنجکاوی و کشف در وجودمان خاموش و خاموش تر شد و کمتر به تحقق رویا هایمان فکر کردیم.
اغلب فکر می کنیم انسان بالغی شده ایم با نگرشی واقع گرایانه و کودکی مان را ایده آل گرا می دانیم اما از کجا معلوم که واقعیت همان دلدادگی بی چون و چرا و شیفتگی های بی پیرایه ی کودکی نباشد؟ چه چیز باعث شده اینقدر سخت و محکم بایستیم و کودکی را زیر سوال ببریم؟ اگر توفیقی هم بوده از ته مانده ی نهراسیدن های کودکی بوده، از جسارت های کودکی مان و ما این را نادیده گرفته ایم.
خلاصه که از خودم دور شده ام، از آن کودکِ کنجکاوِ ایده آل گرای دوست داشتنی. از آن شیطنت ها و کشف ها، از آن بی پروا کتاب دست گرفتن ها و در رویا گم شدن ها. این نه اینکه مرثیه خوانی برای رویاهای کودکی باشد بلکه شیون ی ست برای خودِ از دست رفته مان.برای حسرتی که بعد ها ممکن است بخوریم.
  • محسن جمشیدی

"درست است که مفهوم زیبایی جسمانی از گذشته تا امروز تغییر نکرده است، اما ارزشی که برای آن قائلیم نسبت به قبل تغییر پیدا کرده است. زیبایی جسمانی، جدا از خصوصیات دیگرانسان، امروزه خود یک ارزش است؛ مثلاً در شغل فروشندگی، ازدواج، بازیگری سینما و...، زیبایی بدنی و چهره های زیبا ارزش خاصی دارند و یکی از معیارهای انتخاب است و وسیله ای برای خودنمایان گری و فرصتی برای کسب امتیازاتی در زندگی است. اما اگر جایگاه و نقش زیبایی جسمانی را نسبت به قبل تغییر یافته بدانیم، آیا زیبایی جسمانی در گذشته همان است که امروز مدّ نظر است؟ آیا ما درباره یک چیز یکسان صحبت می کنیم؟
«کانت» معتقد است اصطلاح «زیبایی» را می توان هم برای موجودات زنده و هم برای آثار هنری به کار برد، اما او ویژگی های داوری درباره زیبایی در هر دومورد را یکسان می داند. عقیده محوری کانت در باب زیبایی، احساسِ خوشایندی «بی غرضانه» (disinterested) است. در واقع کانت با واژه disinterested این نکته را یادآوری می کند که زیبایی، قطع نظر از فواید و منافعش، خوشایند است و در انسان حالتی خوش به دور از نفع و سود را برمی انگیزد. کانت زیبایی را از چهار لحاظ مورد مطالعه قرار داده است. او معتقد است «زیبا» از لحاظ کیفیت چیزی است که موجب خرسندی همگان گردد؛ بدین معنی که وقتی کسی چیزی را زیبا دانست انتظار دارد تا دیگران نیز آن را زیبا بدانند. از لحاظ نسبت (Relation) زیبا چیزی است که در اجزای آن تناسب و هماهنگی وجود داشته باشد و از لحاظ جهت (modality) زیبا آن است که موجب خرسندی ضروری شود.
برطبق نظرکانت، داوری های زیباشناختی عینی نیستند، اما در عین حال همگانی اند. از منظر او تنها داوری های «شناختی» (مانند داوری درباره یک رنگ) و داوری های اخلاقی عینی هستند؛ یعنی وابسته به شخص نیستند، بلکه فی نفسه درست یا نادرستند. این سخن که داوری های زیباشناختی عینی نیستند بلکه همگانی اند، بدین معناست که قوای شناختی ما (تصویرسازی و فهم)، که مستلزم این داوری ها هستند، در تمام انسان ها وجود دارد و همگان آن را دارا هستند. به عبارت دیگر، داوری های زیباشناختی، اعتبار هنجاری دارند و برخلاف داوری درباره غذاها هستند که ناشی از ذائقه ما است.
پس، از دیدگاه «کانت» ، «این زیبا است» فقط ارجاع به عینیّت یک موضوع مثلاً شکل، ساختار، تناسب و هماهنگی آن نیست، بلکه از ذهنیت و خوشایندی خود ما به عنوان مشاهده کننده نیز ناشی می شود. مشخصه این نوع داوری، هماهنگی و تناسب بین موضوع زیبایی و احساسات شخصی ما است. «این زیبا است» یعنی «این است همان طور که باید باشد». این دیدگاه اشاره بر این دارد که اولاً چیز زیبا براساس «غائیّت» خودش، یعنی به دور از نفع و سودش،زیباست (purposiveness)، چه زیبایی ذاتی باشد و چه اکتسابی. دوم این که زیبایی نمی تواند مستقل از شخص و قائم بالذّات فهمیده شود. دیگر این که زیبایی راستین نباید با دلبستگی های یک شخص به یک موضوع اشتباه شود. وقتی ما از زیبایی در یک زمینه جنسی یا یک شغل صحبت می کنیم، معمولاً شهوت، موفقیت های شخصی و مالی را مدنظر قرار می دهیم و خود زیبایی را به عنوان یک ارزش در نظر نمی گیریم.
از دیدگاه کانت زیبایی ارزش ذاتی دارد، اما برخی نگاه «ابزاری» به زیبایی دارند؛ بدین معنا که زیبایی به خودی خود ارزش ندارد، بلکه وسیله وصول به امور با ارزش دیگر است. در این حالت، زیبایی ارزش «ابزاری» یا «خارجی» (extrinsic) دارد؛ مثلاً «خوشایند گشتن» ارزش بالذات دارد و زیبایی وسیله ای برای رسیدن به این ارزش است. دیدگاه میانه دیگری نیز وجود دارد مبنی براین که زیبایی به خودی خود ارزش دارد، اما در عین حال می توان در خدمت ارزش های دیگر قرار بگیرد.
اما پرسش این است که زیبایی جسمانی، به عنوان ابزار، چه وقت و در چه معنایی نوع متفاوتی از زیبایی را بیان می کند؟ البته ترسیم خط واضحی در تعیین حدّ و مرز زیبایی جسمانیِ حقیقی و غیر حقیقی بسیار سخت است، اما تفاوت نگاه ها و منظره ها واضح و روشن است. مثلاً مرد ثروتمندی را در نظر آورید که با یک خانم زیبا ازدواج کرده است. انگیزه او ارزش قائل شدن و لذت بردن از زیبایی زن نیست، بلکه می خواهد دوستان و همکارانش را با موقعیّت قدرتمندش تحت تأثیر قرار دهد. از منظر بی غرضانه، آن زن زیباست و بدون وابستگی به همسرش ارزش بالذات دارد.
بنابراین از دید کانت، چون زیبایی براساس «غائیّت» آن قابل تعریف است، در مورد انسان نیز غائیت او را پیش فرض می گیرد، یعنی زیبایی انسان به غایت او مربوط است. اما احساسات، علایق و انگیزه ها نیز در داوری زیباشناختی اهمیّت دارند.
پس می توان گفت «زیبایی» در ارتباط بین شئ زیبا و مشاهده گر معنا می یابد. زیبایی جسمانی نیز در ارتباط با انسان، که تنها ناظر زیبایی است، متعیّن می شود. پس زیبایی جسمانی، به عنوان یک موهبت وارزش درونی، از گذشته تا به امروز یکسان بوده است و تنها ممکن است تعیّن آن به واسطه مشاهده گر تغییر یافته باشد."


منابع
۱- physical beauty: only skin deep? Medicine health care and philosophy 5:11-21,2002.
۲- Judging appearance, A phenomenological study of the kantian sensus communis. Kleist,EE.2000.Kluwer Acad. Publ.

برگرفته از


  • محسن جمشیدی
  • محسن جمشیدی

رابطه یعنی چه؟ روابط در واقع چه چیزی هستند و چه چیزی نیستند. شاید عنوان در هم تنیدگی انسانی برایش مناسب نباشد اما در واقعست شاید بهترین تعبیر برای آن است. انسان به عنوان موجودی فردی و یا به عنوان موجودی تنها شاید اصلن معنایی نداشته باشد. هر آدمی شاید یک رشته ای از شبکه ای در هم تنیده است که به تنهایی قابل تعریف نیست. هر "من" ی بخشی از یک جمع است که به آن معنای من بودن می بخشد و هر رشته ای در کلافِ در هم تنیده ی اجتماع انسانی معنا می یابد.

  • محسن جمشیدی